داستان خیلی خوبی بود، ولی باید مثلاً هفت هشت سال پیش می خوندمش. بیشتر به داستان نوجوانان نزدیک بود. زیبایی داستان، یکی مدیون توصیف های دقیق و هیجان انگداستان خیلی خوبی بود، ولی باید مثلاً هفت هشت سال پیش می خوندمش. بیشتر به داستان نوجوانان نزدیک بود. زیبایی داستان، یکی مدیون توصیف های دقیق و هیجان انگیز از سفر با سورتمه های سگی در یخبندان های قطب شماله و جزئیات این سفرها و زندگی در قطب، و دیگه مدیون شرح زنده ی خلق و خوی سگ ها و رفتارهای حیوانی. همین دوتا کافی هستن تا خواننده رو تا انتهای کتاب بکشونن. چون کتاب به اندازه ی کافی کوتاه هست که خواننده با همین دو عنصر جذاب راضی و اقناع بشه.
ولی به نظر من، بعضی از قسمت های داستان، می طلبید که بیشتر بهش پرداخته بشه. ماجراجویی های جویندگان طلا در قطب شمال، اینقدر به خودی خود جذاب هست که بشه باهاش یه رمان مفصل نوشت. البته در اون صورت، علاوه بر عناصر توصیفی، نیاز به عناصر داستانی قوی تری بود. مثلاً داستان فعلی، به اندازه ی کافی پیرنگ قدرتمندی نداره، طرح داستانیش خیلی ساده است (ماجرای سگی که ارباب های مختلفی اونو به کار می گیرن.) ولی اگه قرار بود داستان طولانی تر بشه، بیشتر از این ها نیاز بود تا داستان خوبی از آب در بیاد.
به نظرم جک لندن با کوتاه و مختصر تعریف کردن داستان، کار هوشمندانه ای کرده و نذاشته داستان افت کنه.
خلاصه، داستان خیلی خوبی بود، به خصوص برای نوجوان ها....more
روانشناسان نافیلسوف بعضی از نظریه های روانشناسی، می گن که انسان، سه مرحله ی روحی داره: در مرحله ی اول، فقط خودش و لذت و خوشی خودش براش مهمه. اگه به چیزیروانشناسان نافیلسوف بعضی از نظریه های روانشناسی، می گن که انسان، سه مرحله ی روحی داره: در مرحله ی اول، فقط خودش و لذت و خوشی خودش براش مهمه. اگه به چیزی که میخواد نرسه، زاری می کنه و داد و قال راه می اندازه. نه این که خودخواه یا بی عاطفه باشه، اصولاً متوجه خوشی و ناخوشی دیگران نیست. اگر هم به دیگران محبت می کنه، برای لذتیه که محبت برای خودش داره. این مرحله، عموماً در سال های ابتدای زندگیه، در دوره ی کودکی. در مرحله ی دوم، به تبع تربیت خانواده و اجتماع، یاد میگیره که باید گاهی از چیزی که میخواد دست بکشه و به چیزی کلی تر، به نام "وظیفه" یا "قانون" عمل کنه. در مرحله ی سوم، کم کم "روح قانون" رو درک میکنه. درک میکنه که دیگرانی هم وجود دارن، این دیگران مثل او روح دارن و خوشی و ناخوشی دیگران براش مهم میشه. در نتیجه، خودش از سر رغبت به اخلاق و قانون عمل میکنه، نه فقط به تبع جامعه و نه فقط از ترس مجازات. این فقط در سنین بزرگسالی ایجاد میشه.
حالا ممکنه کسی به خاطر ضعف تربیتی یا ضعف قوای ذهنی، یا هر دلیل دیگه ای، در مرحله ی اول یا دوم بمونه. با این تعبیر، "مورسو" یک عقب مانده ی ذهنی است که در مرحله ی اول (لذت جویی) مونده.
فیلسوفان روان نشناس اما آیا کل جنبه های روحی انسان رو میشه در همین سه مرحله ی ساده خلاصه کرد؟ مشکل روانشناسان اینه که به هر قیمتی دنبال حل مشکل روحی هستن. یعنی همه چیز رو از این دید نگاه میکنن. بنا بر این، اگه کسی مثل "مورسو" به پوچی رسیده باشه و در نتیجه ی این پوچی، به مرحله ی اول برگشته باشه، فکر نمی کنن که آیا واقعاً چیزی به نام پوچی در واقع هست یا نه؟ فکر میکنن چطور باید مشکل روحی این فرد رو، فارغ از این که دنیا در حقیقت چطوره، حل کرد. اما فیلسوف این رو نمی گه. فیلسوف می گه بذار مردم رنج ببرن، ولی بفهمن اون بیرون چه خبره. بذار مردم به قیمت از دست دادن ابدی آرامش روحی شون، به قیمت فرو رفتن در عیاشی برای فراموش کردن خودشون، بفهمن کی هستن، چی هستن، کجا هستن. با این تعبیر، مورسو حد نهایی یک انسان فیلسوفه.
روانشناسان فیلسوف آیا جمع این دو دیدگاه ممکنه؟...more
ما شخصیت «دو-چهره» رو بیشتر از طریق فیلم «شوالیۀ تاریک» کریستوفر نولان میشناسیم. اما نولان توی خیلی از شخصیتهای بتمن (از۱. هاروی دنت و دوچهره
[image]
ما شخصیت «دو-چهره» رو بیشتر از طریق فیلم «شوالیۀ تاریک» کریستوفر نولان میشناسیم. اما نولان توی خیلی از شخصیتهای بتمن (از جمله خود بتمن) دست برده و تا حد زیادی تغییرشون داده. به خاطر همین منبع مطمئنی برای شناخت این شخصیتها نیست. از جمله، یکی از خصوصیات مهم دو-چهره که توی فیلم شوالیۀ تاریک نشون داده نشده، دو شخصیتی بودنشه: نیمۀ سالم چهرهش همچنان هاروی دنتِ دادستان و درستکاره، و نیمۀ سوختهش هاروی دنتِ جنایتکار و شیطانی. و از اون جایی که با نزاع دائم این دو هاروی دنت نمیتونه هیچ تصمیمی بگیره، ناچاره برای تصمیمگیری از یک سکه استفاده کنه که دو روی یک شکل داره، اما یکی از این دو روی یک شکل، مخدوش شده: مثل خود هاروی.
۲. دکتر بنر و هالک
[image]
دکتر «بروس بَنِر» دانشمندی معقول و حتی کمی خجالتی، با قرار گرفتن در معرض تشعشعهای هستهای به موجودی هیولاگون تبدیل میشه که نقطۀ مقابل تمام خصوصیات دکتر بنره. هیولایی غیرقابل کنترل و همیشه خشمگین، که کمابیش به نماد خشم جنونآمیز تبدیل شده: «هالک». هر وقت دکتر بنر دچار غلیان احساسی شدیدی بشه (خشم یا حتی اندوه شدید) ناخواسته تبدیل به هالک میشه و با نابود کردن هر چیزی که سر راهش باشه خودش رو تخلیه میکنه، و هر وقت تخلیه شد دوباره به دکتر بنر بی آزار تبدیل میشه.
۳. یونگ و سایه
[image]
یکی از کهنالگوهای یونگی که ناخودآگاه ما رو تشکیل میده، کهنالگوی «سایه» است. سایه محل جمع شدن تمام خصوصیاتیه که ما در سطح خودآگاه نفرتآور میدونیم و سعی میکنیم تا حد ممکن ازشون اجتناب کنیم. تمام این اجتنابها و سرکوب کردنها باعث میشه سایه به منبع نیروی بسیار قدرتمندی تبدیل بشه، که همزمان میتونه خلّاق و ویرانگر باشه. یونگ معتقده: هر وقت فرد در حال متزلزل قرار بگیره (شاید به سبب غلیان احساسی شدید) سایهای که تا به حال سرکوب میشد و در نتیجه مثل فنری که فشار داده بشه، انرژی بیشتر و بیشتری در خودش جمع میکرد، با تمام قدرت بالا میاد و تمام روان فرد رو تحت تسلط خودش میگیره و فرد رو به هیولای مهارناپذیری تبدیل میکنه.
۴. دکتر جکیل و آقای هاید
[image]
جناب رابرت لوییس استیونسن، یک شب کابوسی میبینه. کابوس کسی که دو نفر شده، یک دانشمند معقول و مبادی آداب، و یک هیولای غیر قابل کنترل و نفرتانگیز. و دانشمند به رغم خواست خودش، بیشتر و بیشتر معتاد به شخصیت شیطانیش میشه. وقتی استیونسن از خواب بیدار میشه، ��روع به نوشتن کابوسش در قالب یک رمان میکنه. وقتی رمان رو تموم میکنه، دوباره میخوندش و از نوشتۀ خودش دلزده میشه و دست نوشتهها رو میاندازه توی آتیش. اما مدتی بعد، پشیمون میشه و دوباره هر چی از رمان اصلی یادش مونده رو ظرف سه روز مینویسه و حاصلش میشه رمان حاضر. این ماجرا خیلی قبل از اون بود که فروید و یونگ مطالعات مربوط به ناخودآگاه رو شروع کنن، و این رمان منبع الهام شخصیتها و داستانهای زیادی بعد از خودش (مثل دو-چهره و هالک) شد، و امروزه به عنوان ضربالمثلی برای دوگانگی شخصیت شناخته میشه....more
توی بخشی از داستان "آن سوی آینه"، آلیس به جنگلی می رسه که هر کس واردش بشه، فراموش میکنه کیه. آلیس، كه یادش رفته آلیسه، یه بچّه آهو می بینه که اون هم یتوی بخشی از داستان "آن سوی آینه"، آلیس به جنگلی می رسه که هر کس واردش بشه، فراموش میکنه کیه. آلیس، كه یادش رفته آلیسه، یه بچّه آهو می بینه که اون هم یادش رفته آهوئه. با هم دیگه دوست میشن و دست در گردن هم دیگه، قدم میزنن تا از جنگل خارج میشن. همین که از جنگل فراموشی خارج میشن بلافاصله آهو یادش میاد که آهوئه و آلیس انسانه، وحشت می کنه و فرار می کنه.
این قسمت داستان، من رو مبهوت کرد. ساختار داستان های "آلیس در سرزمین عجایب" جوریه که تقریباً هیچ معنا و مفهوم مستتری نداره. داستان رو در زمرۀ طنز بی معنا دسته بندی میکنن. بیشتر دیالوگ ها و وقایع، کاملاً بی معنان و به خاطر همین بی معنا بودنشون خنده آورن.
اما این قسمت، معنای خیلی عمیقی داره. این که حقیقتِ ما، غیر از عنوان و برچسبیه که جامعه به ما میزنه. بیشتر سوء تفاهم ها، به خاطر همین برچسب هاست. تا وقتی آلیس و بچّه آهو فراموش کرده بودن کی ان (یعنی فراموش کرده بودن "عنوان" و "برچسب"شون از دید دیگران چیه) رفقای صمیمی هم بودن؛ ولی همین که یادشون اومد کی هستن و چه حد و مرزهایی براشون تعريف شده، از هم وحشت کردن....more
کتابخونه فقط جلد اول این کتاب رو داشت و مجبور شدم به یکی رو بیندازم که جلد دومش رو برام بیاره. کتاب خوبی بود، ولی شروع و پایان آزار دهنده ای داشت. حدودکتابخونه فقط جلد اول این کتاب رو داشت و مجبور شدم به یکی رو بیندازم که جلد دومش رو برام بیاره. کتاب خوبی بود، ولی شروع و پایان آزار دهنده ای داشت. حدود دویست صفحه از اولش و از آخرش اگه تغییر می کردن، خیلی خیلی بهتر می شد.
ساختارشناسیِ سقوط یه سری فیلم های مافیایی هستن که خط سیر مشترکی دارن که چهار مرحله ایه (که بشخصه دوست دارم این سیر داستانی مشترک رو): ۱.یه شخصیت معرفی میکنن که چندان زندگی خوبی نداره. ۲.بعد این شخصیت کم کم می جنگه و با خلاف کردن پول دار میشه. تا اینجا ما این شخصیت رو دوست داریم. ۳.بعد که شخصیت پول دار و قدرتمند شد، کم کم تبدیل میشه به یه آدم عوضی و پول پرست و همه ی اطرافیاش رو میرونه. اینجا ما از شخصیت بیزار میشیم. ۴.در آخر، شخصیت سقوط میکنه. یا کشته میشه یا بازداشت میشه یا همه چیشو از دست میده.
فیلمای پدرخوانده، صورت زخمی، خون به پا خواهد شد، بری لیندون و گانگستر آمریکایی تقریباً این خط داستانی رو دارن. سیر داستانی بر باد رفته هم مشابه همینه.
(view spoiler)[ابتدا اسکارلت توی تارا معرفی میشه که دختر بچه ای لوس و از خود راضی و به تمام معنا بچه است. عادت داشته همه چیز داشته باشه و همه بهش توجه کنن و هیچ سختی ای تا حالا ندیده. بعد جنگ میشه و وقتی اسکارلت با سختیای جنگ مواجه میشه، در قسمتی که توی مزرعه از ضعف زمین میفته و خدا رو شاهد میگیره که دیگه به هیچ قیمتی گرسنه نمونه، بزرگ میشه و دیگه بچه نیست. میفهمه که دیگه نمیشه مثل قدیم زندگی کرد و حالا باید برای پول جنگید. شروع میکنه به جنگیدن و به هر طریقی، حتی با خلاف کاری، با دزدیدن نامزد خواهرش، با خودفروشی به رت، با استخدام محکومان زندان و از هیچ اقدامی ابا نمیکنه و بقیه ی مردم رو به خاطر اخلاقیاتشون مسخره میکنه. من شیفته ی این اسکارلت شدم که مثل گرگ، از هیچ چیزی ابا نداره و برای چیزایی که میخواد، میجنگه. خیلی منو یاد "آنت ریویر" از رمان "جانِ شیفته" انداخت. اون هم یه زن بدون مرد بود که با جنگیدن راه خودش رو توی زندگی باز می کرد. حس سلحشوری این قسمت اسکارلت، واقعاً حس بسیار بسیار عالی ای بود و به نظرم رمان به خاطر همین قسمت تبدیل به یکی از شاهکارهای ادبیات امریکا شده.
تا اینجا، دو مرحله گذشت. یه مرحله کودکی اسکارلت. مرحله ی دوم بزرگ شدن و جنگیدنش.
بعد مرحله ی سوم شروع میشه. بعد از ازدواج با رت، به هر چیزی که میخواد (از لحاظ مالی) میرسه. از اینجا مرحله ی تبدیل شدنش به یه آدم عوضی شروع میشه. کم کم پولدار بودن باعث میشه همه ترکش کنن و حتی به بچه هاش اهمیت نمیده و رت هم ازش بیزار میشه. همون قدر که از اسکارلت جنگجو لذت بردم و شیفته ش شدم، از اسکارلتِ پول پرستِ مرحله ی سوم بیزار شدم. مثل "تونی مونتانا" توی فیلم "صورت زخمی". اون هم بعد از ثروتمند شدن، تبدیل به یک عوضی به تمام معنا میشه. به طوری که دیگه نمی تونی دوستش داشته باشی.
بعد در انتهای داستان، همه چیزشو از دست میده. همه ی کسایی که دوستش داشتن یا ترکش میکنن یا می میرن و اسکارلت سقوط میکنه. (hide spoiler)]...more
با اینکه این کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم، هنوز که هنوزه، به نظرم شاهکار تمام اعصاره و هیچ کتابی روی دستش نیست. و جالب اینه که این کتاب، اول پاورقی روزنبا اینکه این کتاب رو خیلی وقت پیش خوندم، هنوز که هنوزه، به نظرم شاهکار تمام اعصاره و هیچ کتابی روی دستش نیست. و جالب اینه که این کتاب، اول پاورقی روزنامه بوده و بعداً مستقلاً چاپ شده. حالا مقایسه کنید بین پاورقی های روسی و پاورقی های وطنی!
داستايوسكى و نيچه من تا مدت های مدید، فکر می کردم و کاملاً از این بابت مطمئن بودم که داستایوسکی، نظریات راسکلنیکف رو از حرف های نیچه اقتباس کرده. حدس می زدم که اون دوره حرف های نیچه باب طبع جوان های تحصیل کرده بوده و راسکلنیکف نماینده ی این قشر. این که گروهی از مردم راهبر هستن و گروهی "سوسک"، اگه راهبرها برای پیش بردن بشریت به سمت کمال والاتر اخلاق "سوسک" ها رو زیر پا له نکنن، "سوسک" ها کل عالم رو میگیرن. میشه حدس زد که چقدر، چقدر تعجب کردم وقتی دیدم داستایوسکی مقدم بر نیچه بوده. میشه حدس زد که چقدر شیفتگی م نسبت به داستایوسکی و عظمت فکرش بیشتر شد.
دلبرکان غمگین من سه شخصیت از این رمان رو عاشقانه می پرستم. هر چند شاید معادلشون توی رمان های دیگه پیدا بشه، ولی توی این رمان به اوج کمال رسیدن.
سونیا اول از همه، تأکید میکنم، اول از همه، سونیا. من دیوانه وار شیفته ی سونیام. به نظرم هر مردى رؤياى يه سونيا رو در سر مى پرورونه و پنهانى عاشق اونه: زنى بى نهايت ساده دل و بى نهايت پاک كه به رغم همه ى بدى هايى كه آدم كرده، عشق و گذشتش رو از آدم دریغ نکنه. که آدم بدونه در سخت ترین طوفان هاى روحى هم میتونه به آغوشش پناه ببره.
راسکلنیکف در مرتبه ی دوم. مظهر تمام و کمال روشنفکر پوچگرا که به نظرم مهم ترین تیپ دو سه قرن اخیر (مخصوصاً در اروپا) بوده و هست. به نظرم آدم تا مثل راسکلنیکف نباشه، نباید این رمان رو بخونه و اگه بخونه، شاید خیلی رمان رو نفهمه. مخصوصاً شدت عطش و نیاز این پوچگرا، به سونیای پاک رو.
بازرس پورفیری نهایتاً بازرس پلیس، که بیشتر روانشناسه تا بازرس و به خاطر همین دوستش دارم. به خاطر باهوش بودنش و موش و گربه بازی کردنش با راسکلنیکف و به خاطر شیوه ای که میخواد باهاش راسکلنیکف رو به دام بیندازه. به نظرم یکی از بهترین ضدقهرمان های آثار کلاسیکه و با معادل فرانسویش، بازرس ژاور، قابل قیاس نیست....more
چقدر حرف که راجع به تولستوی می شه زد. موندم که از کدوم بگم.
تولستوی و روسو در سال های بعد از انقلاب صنعتی، شهرها ناگهان گسترش پیدا کردن و شیوه ی زندگی جچقدر حرف که راجع به تولستوی می شه زد. موندم که از کدوم بگم.
تولستوی و روسو در سال های بعد از انقلاب صنعتی، شهرها ناگهان گسترش پیدا کردن و شیوه ی زندگی جدیدی ایجاد شد. زندگی در فضای بسته ی شهرها و نظم ساعت وار کارخانه ها، تنگی معیشت طبقات فرودست و بی معنایی زندگی اشراف. همه ی این ها و علل فراوان دیگه، دست به دست هم داد تا به اعتراض گسترده ای علیه این حکومت عقل حسابگر شکل گرفت، به نام نهضت "رمانتی سیسم". بیشتر این معترضان، هنرمندها بودن، ولی گهگاه بینشون متفکرهایی هم دیده می شد، از جمله "ژان ژاک روسو". از نظریات سیاسی روسو که بگذریم (که منجر به تشکیل حکومت هایی مثل هیتلر شد) در نظریات اجتماعی، روسو می گه: انسان تا وقتی که باقی بر طبیعت دست نخورده ش باشه، تا وقتی که احساسات و غرایزش تحت سلطه ی عقل در نیومده باشن، پاک و شریفه. این تمدن و قانون و عقله که انسان رو تبدیل به موجودی بی عاطفه و پلید و گاه جنایت کار می کنه. من نمی دونم که آیا تولستوی مستقیماً از روسو تأثیر گرفته یا نه، ولی حرف هاش تا حد زیادی، مشابه حرف های رمانتیک هاست: این که انسان فقط در یه زندگی ساده، با زیبایی های ساده و محبت های ساده می تونه خوشبخت بشه. نه در زندگی پر پیچ و خم شهری امروزی. هر چند، به شیوه ی رمانتیک ها آزادی بی حد و حصر غرایز رو طلب نمی کنه. برای مثال می شه م��ایسه ش کرد با نیچه که یکی دیگه از بزرگان رمانتیک هاست.
تولستوی و تولستوی! خیلی جالبه که تولستوی خودش رو تکرار می کنه. یعنی یه تصویر آرمانی رو در چند رمانش با کمی تفاوت میاره. البته این تصویر این قدر شیرین و دلچسبه، که آدم خسته نمی شه ازش. من دو تا از این شباهت های تولستویِ جنگ و صلح و تولستویِ آنا کارنینا رو که به ذهنم رسید نوشتم:
شخصیت لوین و کنت بزوخوف: هر دو شخصیت های خجالتی و ساده دل و پاک و مهربان، و هر دو به شکلی سرگشته و به دنبال جواب. شخصیت ناتاشا و یکاترینا: هر دو دختران نوجوان پر شور و مهربان، که ابتدا جای نادرستی دنبال عشق می گردن (یکاترینا در ورونسکی و ناتاشا در جوان هرزه ای که می خواست باهاش فرار کنه) اما در نهایت جذب پاکی و مهربانی دو شخصیت فوق (لوین و بزوخوف) می شن و با ازدواج با اون ها به خوشبختی می رسن. با توجه به تکرار وضعیتی کمابیش مشابه در رمان "رستاخیز"، انگار این، تصویر ایده آل تولستوی از یک زوج خوشبخت بوده: مردی ساده دل و زنی پر شور. یا به عبارت دیگه: مردی درونگرا (که احتمالاً تصویری از خود تولستوی درونگراست) و زنی برونگرا (که احتمالاً زن رؤیاهاش بوده). ...more
مقدمه اول: علی شریعتی در "سیمای محمد" می گوید تصویری که تورات از خدا ارائه می دهد با تصویری که انجیل از او ترسیم می کند، متفاودو خدا، دو خداباور
[image]
مقدمه اول: علی شریعتی در "سیمای محمد" می گوید تصویری که تورات از خدا ارائه می دهد با تصویری که انجیل از او ترسیم می کند، متفاوت است. "یَهوَه" یهود، خدایی قهار است که بر فراز عرش نشسته، تخته سنگی غول پیکر بالای سر بنی اسرائیل نگه می دارد و می گوید: "به خدایی من اقرار کنید!" بزرگترین نمود یهوه، ده فرمانی است که بر موسی نازل می کند. خدای یهود، خدای شریعت است. قانون وضع می کند و قانون شکن را مجازات می کند و معروف ترین قانون او، این که "چشم در برابر چشم!" "پدر آسمانی" مسیحیت، خدایی مهربان است. فرزندش را می فرستد تا بار گناهان آدمیان را به دوش بکشد. اگر از گله ای یک بره جدا شود و در ورطه ی هلاک بیفتد، نود و نه گوسفند را رها می کند و به دنبال بره ی گمگشته می رود. خدای مسیحیت، بخشایشگر است و معروف ترین موعظه ی او، این که "گونه ی دیگر خود را پیش بیاور!"
دوم: داستایفسکی در قسمتی از "برادران کارامازوف" گفت و گویی را می آورد. در یک طرف، "ایوان کارامازوف" برادر وسطی است که مقاله ای نوشته و در آن گفته که ملکوت موعود مسیحیت، محقق نمی شود مگر بعد از این که حکومت کلیسا برقرار شود. در طرف دیگر، راهب روشن ضمیری است که می گوید حکومت، نیاز به قانون محکم دارد و قانون محکم، نیاز به مجازات قانون شکن. ولی وقتی قانون شکن مجازات شد و جامعه او را طرد کرد، نیاز به جایی است که پناهش دهد، باورش کند، توبه اش را بپذیرد و او را باز گرداند. و اگر کلیسا در منصب مجازاتگری نشست، منصب توبه پذیری اش را از دست خواهد داد.
این کتاب "ژان والژان" و "ژاور"، دو شخصیت معروف رمان "بینوایان"، هر دو معتقد به خدا هستند؛ اما خدایی که هر یک می پرستد، غیر از دیگری است. ژان والژان مردی است که بیست سال از عمرش را در زندان با اعمال شاقه گذرانده. مردی است که قانون او را مجازات کرده و پس از آن که دوره ی مجازاتش تمام می شود، جامعه او را طرد می کند. در این حال، اسقف "میریل" او را می یابد و درک می کند که او، نیاز به امید دارد. نیاز به بازگشت دارد. پس به او امید می دهد و بازش می گرداند. از آن پس، ژان والژان می شود مظهر خدای مسیحی. مردی که در تمام عمرش، کاری جز عشق ورزیدن نمی کند. حتی به کسانی که از آن ها بیزار است. در مقابل، ژاور مردی است که به گفته ی خود در تمام عمر یک قانون را هم نشکسته. مردی است که تمام هم و غمش اجرای قانون است. تا جایی که وقتی خودش مرتکب جرمی می شود، با سر افکندگی خودش را معرفی می کند تا به سزای کارهایش برسد. این دو شخصیت، که یکی نماد خدای مسیحی و دیگری نماد خدای یهودی است، بارها با هم دچار تنش می شوند. یکی از این تنش ها، جایی است که بر سر "فانتین" ستیزه می کنند. زنی روسپی که شاید شباهتی به "مریم مجدلیه" داشته باشد. ژاور بی آن که به گریه و زاری فانتین گوش دهد و به دختر کوچکش، "کوزت"، اهمیتی بدهد، او را محکوم به شش ماه زندان می کند؛ اما والژان، با آن که فانتین به او اهانت می کند و در رویش تف می اندازد، دستور آزادی او را می دهد. یکی، هیچ نرمشی در برابر قانون شکنی نشان نمی دهد و دیگری، آغوشش را برای گناهکار می گشاید. یکی دیگر از این تنش ها، در انتهای داستان است. جایی که والژان، آغوش خود را برای خود ژاور می گشاید. با این که توانایی بر کشتن ژاور دارد، او را زنده می گذارد. ژاور نمی تواند این رفتار را درک کند و به همین دلیل گیج می شود. او که تا کنون همه چیز را با دیدی انعطاف ناپذیر می دید، اکنون دچار تزلزل می شود. می بیند که مردی قانون شکن، توانسته مرد بزرگی شود. می بیند که هم بازداشت کردن این مرد اشتباه است و هم بازداشت نکردنش. نهایتاً، وقتی نمی تواند این دوگانگی را بپذیرد، خود را در رودخانه ی "سن" می اندازد و خودکشی می کند. و این گونه، از دیدگاه ویکتور هوگو، خدای یهودیت، می میرد و خدای مسیحیت باقی می ماند....more
دبیرستان بودم، که دیدم توی همشهری آنلاین، مطلبی نوشته با همچین عنوانی که "بگو چه دردی داری، تا بگم چه کتابی بخونی!" خلاصه ش این که می گفت: میشه برای حدبیرستان بودم، که دیدم توی همشهری آنلاین، مطلبی نوشته با همچین عنوانی که "بگو چه دردی داری، تا بگم چه کتابی بخونی!" خلاصه ش این که می گفت: میشه برای حالات روحی مختلف کتاب های مختلفی پیشنهاد کرد که متناسب با اون حالات باشه، یا اون حالات رو درمان کنه. و بعد، یه سری حالات روحی رو برشمرده بود و برای هر کدوم، یه سری کتاب پیشنهاد داده بود. بگذریم از این که کتاب های بدی پیشنهاد داده بود و خیلی سرسری و بیشتر به عنوان شوخی و تفریح این مطلب رو تلقی کرده بود، و بگذریم از این که من بعدها که اومدم گودریدز، به ذهنم رسید که توی ریویوهام "کتاب درمانی" بنویسم و بگم این کتاب با چه شرایط روحی ای سازگاره،
توی اون مقاله، پیشنهاد داده بود که اگه احساس خمودی می کنید و می خواید حس و حال ماجراجویی پیدا کنید این کتاب رو بخونید. و من هم همچین حسی داشتم اون دوره. به خاطر همین فوری تهیه ش کردم و خوندمش و....
تا سر حدّ مرگ حوصله م رو سر برد!! هر چقدر بعداً از ارباب حلقه ها لذت بردم، این کتاب خسته م کرد!
هر چند بعدها که اجرای مارتین فریمن از بیلبو بگینز رو دیدم، خاطره ی بد خوانش هابیت تا حدّی پاک شد، ولی باز تا حدّی نه کامل! ...more
بعضی از کتاب ها، بیشتر به خاطر فضایی که در اون خونده شدن، توی ذهن می مونن. برای من، رابینسون کروزو، قطعاً از این دسته است. بذارید توصیف کنم: ده دوازدهبعضی از کتاب ها، بیشتر به خاطر فضایی که در اون خونده شدن، توی ذهن می مونن. برای من، رابینسون کروزو، قطعاً از این دسته است. بذارید توصیف کنم: ده دوازده سالم بود. پدر بزرگ مادری ام، یه خونه ی قدیمی داشت، توی قزوین که بسیار بسیار زیبا بود و پر بود از گل و گیاه و پیچک و دار و درخت. هم توی حیاطش، هم توی خود خونه، یه گلخونه ی مفصل داشتن. من رابینسون کوروزو رو توی خونه ی پدربزرگم خوندم (از کتابخونه ی پدربزرگم کش رفتم و خوندم) و توی عوالم بچگی، حیاط پر از درخت پدربزرگم رو، جزیره ی متروکه تصور میکردم که من توش گرفتار شدم. یه جورایی، هم میخوندم و هم بازی میکردمش. یادم نمیره لذت اون روزی که مثلاً زیر بارون گیر افتاده بودم (واقعاً بارون میومد) و زیر درخت مخفی شدم که خیس نشم، چون سر پناه دیگه ای نداشتم. مادرم وقتی من رو خیس آب دید، حسابی دعوام کرد....more
هیچ وقت از چارلز دیکنز خوشم نیومده و این هم، مضاف بر داستان های دیگه ای که با بی میلی ازش خوندم. برای این که بی انصافی نکرده باشم، بگم که از کل کتاب، دهیچ وقت از چارلز دیکنز خوشم نیومده و این هم، مضاف بر داستان های دیگه ای که با بی میلی ازش خوندم. برای این که بی انصافی نکرده باشم، بگم که از کل کتاب، دو فصلش جالب بود. دو فصلی که راجع به تنها قتل کتابه. دختری به قتل می رسه و قاتل، به خاطر این قتل، دچار پریشانی می شه. این دو فصل، بدک نیستن. باقی کتاب، فیلم هندیه! معلوم می شه که بچه فقیره، در حقیقت پولدار بوده، بچه ای که نامشروع است، در حقیقت پدر و مادر خوبی داشته، دو تا بچه یتیم، در حقیقت با هم فامیلن، بدبختیایی که سر شخصیت بدبخت داستان میاد، در حقیقت توطئه ی آدم بده ی داستانه و خلاصه تمام المان های یه فیلم هندی رو توی این داستان می تونید پیدا کنید....more