The award-winning translation of Dostoevsky's last and greatest novel.
The Brothers Karamazov is a passionate philosophical novel set in 19th century Russia, that enters deeply into the ethical debates of God, free will, and morality. It is a spiritual drama of moral struggles concerning faith, doubt, and reason, set against a modernizing Russia.
Works, such as the novels Crime and Punishment (1866), The Idiot (1869), and The Brothers Karamazov (1880), of Russian writer Feodor Mikhailovich Dostoyevsky or Dostoevski combine religious mysticism with profound psychological insight.
Fyodor Mikhailovich Dostoevsky composed short stories, essays, and journals. His literature explores humans in the troubled political, social, and spiritual atmospheres of 19th-century and engages with a variety of philosophies and themes. People most acclaimed his Demons (1872).
Many literary critics rate him of the greatest of world literature and consider multiple highly influential masterpieces. They consider his Notes from Underground of the first existentialist literature. He also well acts as a philosopher and theologian.
بعد أن قرأت الجزء الأول، هل توقعت أن يتغير رأيي في كتابات هذا العبقري؟ نعم، تنبأت أن يزداد انبهاري بعبقريته وقدرته على الغوص في التفاصيل يُغرقك بالتفاصيل التي قد تعتقد في باديء الأمر أنها سفاسف وتفاهات لكنك تُدمنها، وما تلبث أن تُدرك أهميتها وجوهريتها رفقًا بنا أيها العزيز دوستويفسكي ورفقًا بعقولنا التي لن تتحمل كل هذه العبقرية! كيف لرجل أن يحمل كل تلك القضايا في جعبته وأن يتحدث عنها جميعها في عمل واحد ملحمي ويُبهرك بمناقشته لكل قضية منها على حدة ما بين الدين والروابط الأسرية والحياة الإجتماعية مغلفًا كل ذلك بما تعانيه النفس الإنسانية من صراع دائم بين نصفيها الإتنين من خير وشر
الجزء الثاني من الرواية قسمين الأول يستكمل فيه دوستويفسكي حديثه عن الدين والصراع القائم بين الكنيسة والملحدين وما بين معجزات الدين ورجاله، وما يعتبره الملحدين والعلماء خرافة ومحاولة خرقاء لجذب الجهلة والبسطاء من الناس
والثاني عن الحادث الأليم وعن دمتري كارامازوف يا من ضيعت نفسك دون أن تكون مذنبًا كيف للمرء أن يحمل نقيضين قمة العقل والحكمة، وقمة الطيش والتفاهة قمة الشجاعة والمروءة، وقمة الدناءة والتصرفات الخرقاء وكيف له أن يعيش مع تلك الأحاسيس المتناقضة لن يُجيد التعبير عنها وشرحها وتشريحها سوى ذلك العبقري دوستويفسكي بكتاباته وشخوص رواياته غرابة وعبقرية لن تقدر على اعتيادها واستيعابها من لم يقرأ تلك الرواية ومن لم يقرأ لدوستويفسكي إلى الآن لم يقرأ شيئًا ذي قيمة بعد
Cartea pe care a luat-o cu el Lev Nikolaevici Tolstoi cînd a fugit de-acasă, în 28 octombrie 1910 după stilul vechi. Cartea despre care autorul spunea că e numai o introducere în biografia lui Alexei / Alioșa Karamazov și că va avea negreșit o continuare. Din păcate, Dostoievski n-a apucat să-și ducă gîndul la capăt. A murit peste cîteva luni. Pentru nota de față, am ales un singur episod, din finalul cărții.
Vă mai amintiți? După ce l-au petrecut pe Iliușa la groapă, copiii se opresc în jurul lui Alioșa Karamazov și-l întreabă dacă există cu adevărat Învierea. Iar Aleoșa răspunde că există negreșit și adaugă, „cu însuflețire, deși zîmbind”, că atunci vor avea prilejul să-și povestească „veseli și fericiți” tot ce au făcut în viața de acum. Unul dintre copii (Kolea Krasotkin) exclamă: „Vai, ce frumos va fi!”.
Tensiunea romanului se risipește tocmai prin acest sfîrșit senin, iar cititorul poate exclama la rîndu-i, cînd închide romanul lui Dostoievski: „Cu siguranță, va fi foarte frumos!”.
P. S. Mă întreb și vă întreb: unde afirmă Ivan Karamazov ilustra frază, citată de teologii cei mai isteți, „Dacă Dumnezeu nu există, totul este permis”? Eu unul n-am găsit-o sub forma asta în carte...
مغزم بعد خوندن اين كتاب در حال تركيدنه . مثه وقتى كه تا خرخره غذا خوردى ولى از محتويات شكمت راضى هستى . مغز اين بشر رو بايد بوسيد .. جزو ده كتاب مورد علاقه م قرار گرفت و اينكه تا حد جنون راضيم از خوندن اين كتاب ..
عنوان مورد علاقه من برای این رمان: "چه کسی فیودور پاولوویچ را کشت؟" از آنجا که داستایوسکی از همان ابتدای داستان مشخص میکند که قتلی( پدر کشی) روی خواهد داد، پس گرهی ماجرا میتواند یافتن قاتل واقعی او باشد. اما این ساده انگارانه و ناشی از عدم شناخت داستایوسکی است که گمان کنیم با داستانی درباره قتل روبرو هستیم. ماجرا عمیق تر و پیچیده تر از اینهاست... خب! برای شروع بیایید کمی جدی به این کتاب نگاه کنیم. 🔺چرا داستایوسکی؟ نام داستایوسکی مترادف است با درون نگری روانشناختی. قهرمانان داستان های او با ویژگی هایی چون عمق شخصیتی و تناقضات انسانی، زمینه جذابی برای مطالعه و درک نظریه های روانشناختی و بررسی حالات انسان هستند. بسیاری از نظریه پردازان (به ویژه فروید) آثار داستایوسکی و خود وی را از جنبه های مختلف روانکاوی بررسی کردهاند، به آن علاقمند و از آن متاثر بودهاند. ایده های وی تأثیر عمیقی بر افرادی چون فردریش نیچه ، آندره ژید ، کامو ، ژان پل سارتر ، آندره مالرو و میخائیل بولگاکوف گذاشت. مهمتر از همه ، آثار او با تلفیق سوالاتی درباره ایمان ، رنج و معنای زندگی ، که از اساسی ترین مسایل بشریست؛ باعث جذب مخاطبان بسیاری می شود. فئودور داستایوسکی چهار سال را به کار اجباری در اردوگاهی گذراند که تأثیر بزرگی بروی کارهای آتی او به جا گذاشت. اما آنچه او را تبدیل به داستایوسکی کرد، تجربهای خاص بود که هیچ نویسنده دیگری قادر به بازتولید آن نبود. "فیودور داستایوسکی می دانست لحظه آخر زندگی چه حسی دارد." او با آگاهی به اینکه مطلقا هیچ چیز نمی تواند جانش را نجات دهد ، منتظر مرگ شد. او با مرگ چشم در چشم شده و آن را پذیرفت . به همین دلیل میتوان گفت او از یک امتیاز غیرمتعارف برخوردار بود. او طعم مرگ را چشید ، چیزی که کمتر انسان زنده ای آن را تجربه کرده است. اما داستایوسکی توانست اثر روانی حاصل از این تجربهی دهشتناک را در آثار خود پالایش و به شکل هنرمندانه ای از آن درجهت پیشرفت و به اوج رساندن زندگی خود بعنوان نویسنده، بهره برداری کند. به همین دلیل است که نویسندگان دیگر، هر چقدر هم که تلاش کنند ، هرگز به اندازه فیودور داست��یوسکی عمیق نخواهند شد. بشریت بسیار خوش شانس بود که داستایوسکی چنین تجربه ای را از سرگذراند. 🔻چرا برادران کارامازوف؟ برادران کارامازوف ِ فیودور داستایوسکی، آخرین کار زندگی او، به عنوان اوج نوشته هایش باقی مانده است. این میراث داستایوسکی رساله ای بسیار پیچیده از دین ، خدا ، نظریه های کلیسا ، انسان ، بندگی در برابر خدا ، فلسفه و روانشناسی انسانی ست. سارتر در کتاب "اگزیستانسیالیسم یک اومانیسم است" نوشته است: « داستایفسکی میگوید: اگر خدا وجود نمیداشت هرچیزی مجاز بود و این عبارت برای اگزیستانسیالیسم، نقطه شروع بود.» این عبارت در واقع چکیدهای از دیدگاه ایوان کارامازوف است و در تفسیر سارتر به این معنا است که اگر خدا وجود نمیداشت بشر مسئول همه چیز بود؛ بدون هیچ شانسی برای درخواست بخشش نهایی. ادبیات روس خیلی پیش از ظهور و پیدایش اگزیستانسیالیسم به دنبال فهم مسائل بشر بود. تلاش های داستایفسکی برای حل مسلهی مسئولیت و خدا را در نمونههایی از شخصیت های دلستانهایش چون راسکولنیکف در رمان "جنایت و مکافات"، استاوروگین در "شیاطین" و ایوان کارامازوف در "برادران کارامازوف" میتوان به روشنی دید. ---------- ⛔هشدار: خطر اسپویل یک سنت رایج در ادبیات، اسم گذاری شخصیتهای داستانی بر اساس ویژگی ذاتی آنهاست ، به طوری که این نام، شخصیت درونی فرد را آشکار کند. "کارامازوف"به معنی قیرِ سیاه، در همان ابتدای رمان، تصویری آلوده و کثیف از پدر خانواده یا روابط خانوادگی کارامازوف ها ترسیم می کند . پدر شروری که نتیجه فساد اخلاقی اش نمی تواند چیزی جز بدبختی و تباهی برای اعضای خانواده اش باشد. خواننده رمان در ابتدا تصور میکند که وی سه پسر دارد ، اما پس از مدتی شک و تردیدهایی در مورد اسمردیاکوف مطرح می شود و متوجه میشویم او چهار فرزند پسر دارد که نسبت به همه آنها به نوعی بی مبالات و بی توجه بوده ؛ بطوریکه زندگی آنها را به طور کامل فراموش کرده و هیچ نقشی در تربیت و رشد آنها نداشته است. این چهار مرد جوان نمایانگر جنبه های مختلف وجود انسان اند: "منطق سخت و عقلانیت "، " احساسات پرشور "، "ایمان و ساده دلی"، و "کینه توزی ". منطق سرد ایوان او را به بن بست اخلاقی میرساند. احساسات پرشور و بیش از حد دیمیتری او را به بیراهه برده ، اما سپس او را به راه درست باز میگرداند. سادگی آلیوشا و عشق بی حدش به دیگران، ایمان او را برمیگرداند. کینه توزی و سوبرداشتهای اسمردیاکوف از اندیشه های رایج فلسفی ، وی را به سوی قتل پدر خود سوق میدهد. در این میان، وسوسه های گروشنکا نیز مانند کاتالیزور عمل کرده، باعث میشود ویژگیهای مثبت یا منفی این چهار نفر به صورت بالفعل بروز پیدا کنند. اما در نهایت آنچه پیروز میدان است، ایمان به خدا و مقاومت در برابر وسوسه هاست. ---------- در این رمان با کسانی مواجه میشویم؟ 💠فیودور کارامازوف : پدرِ برادران کارامازوف که مردی پست، طماع و کینه توز است. او فقط به لذت نفسانی و کارهای خودخواهانه علاقه مند است و اصلاً به پسران خود اهمیت نمی دهد. 💠دیمیتری کارامازوف : پسر اولین ازدواج فیودور ، و تنها پسری است که انتظار دارد هنگام بزرگ شدن ارثی به او برسد. عصبی مزاج، ولخرج و زودرنج است و شخصیتی تکانشی دارد. 💠ایوان کارامازوف : پسر بزرگ ازدواج دوم فیودور ، عاقل و منطقی است. او معتقد است که عقل پاسخ سوالات زندگی را در اختیار دارد. اما از آنجا که معمولا عقل و احساسات مخالف هم هستند، برای ایوان پیدا کردن راهی برای همزیستی این دو سخت میشود. 💠الکسی کارامازوف : فرزند دوم از ازدواج دوم. عشق به انسانیت شاخص ترین خصوصیت اخلاقی اوست. او نسبت به برادرانش بسیار صلح طلب و مهربان است. در زندگی الکسی، عشق به همسایه ، عشق به خالق و عشق به زندگی بیشترین اهمیت را دارد. 💠 اسمردیاکوف: این مرد بدبخت حلصل یک رابطه یا تجاوز جنسی بین فیودور و یک زن دهاتی معروف به "لیزاو��تا بوگندو" بود. فیودور او را به عنوان آشپز به خدمت گرفت و با او مانند برده رفتار میکرد. 💠گروشنکا: زن جوان زیبایی که دیمیتری کارامازوف تصمیم به ازدواج با او داشت ولی فیودور نیز با بی شرمی در پی اوبود و امیدوار به اینکه نظر او را با پول جلب کند. او یکی از مهمترین ترین زنان در این رمان داستایوسکی است که به طور کلی نماد شخصیت زن قوی ست. 💠کاترینا ایوانوونا: که نزدیکانش او را کاتیا می نامند ، نامزد دیمیتری در ابتدای رمان است اما بعدها مورد توجه ایوان قرار میگیرد ، و دیمیتری با بررسی احتمال خوشبختی کاتیا و ایوان، او را طرد میکند تا راه را برای آن دو نفر باز بگذارد. 💠پدر زوسیما: این کشیش به عنوان یک رهبر معنوی نقش مهمی در شهر دارد. حتی برخی از دهقانان گمان می کنند که او یک قدیس است و معجزات کوچکی را به او نسبت میدهند. او مربی الکسی در صومعه است . -------- چه چیزی در این رمان مهم است؟ یا مضامین اصلی (ایده های اساسی که در یک اثر ادبی مورد بررسی قرار می گیرند) در برادران کارامازوف : 🌵تعارض بین ایمان و شک: درگیری فلسفی برادران کارامازوف، تعارض بین ایمان دینی و شک است. ایمان در این رمان اشاره به اعتقاد قلبی عمیق به خدا دارد که توسط زوسیما و آلیوشا نشان داده میشود و در نهایت خود را به شکل عشق به بشریت ، مهربانی ، بخشش و عمل خیر ابراز میکند. شک نیز به نوعی شک و تردید منطقی است که ایوان کارامازوف نشان میدهد، و به شکل جستجوی حقیقت از طریق بررسی منطقی شواهد ، منجر به رد خدا ، رد مفهوم های متعارف اخلاق ، سردی نسبت به بشر میشود. داستایوسکی در این کشاکش موضع خنثی ارائه نمیدهد. او به روشنی طرف ایمان را می گیرد و از طریق مثالهای بی شماری، نشان می دهد که چگونه زندگی در سایه ایمان از زندگی در تردید شادتر است. شک، فقط منجر به هرج و مرج و ناشادکامی می شود. 🌵بار اراده آزاد داستایوسکی در این رمان استدلال می کند که مردم بالاجبار اختیار دارند. یعنی هر فردی در انتخاب یا رد ایمان به خدا ، پذیرش یا رد اخلاق و انجام کار ��وب یا بد آزاد است. اراده آزاد نعمتی است که به انسان هدیه داده شده و هیچ نیروی خارج از وجود انسان نمی تواند فرد را کنترل کند. اما در سراسر برادران کارامازوف ،داستایفسکی همین اراده آزاد را به شکل یک نفرین به تصویر می کشد که بخصوص شخصیت هایی را که دچار شک به وجود خدا هستند، آزار می دهد. اراده آزاد می تواند یک نفرین تلقی شود ، زیرا بار سنگین انتخاب را بر دوش بشر می گذارد . انتخاب بین انفعال و آرامش ظاهری یا شک و تشویش دائمی. 🌵فراگیری مسئولیت اخلاقی یکی از پیام های اصلی رمان این است که مردم نباید یکدیگر را قضاوت کنند ،بلکه باید گناهان یکدیگر را ببخشند و به جای مجازات آنها، برای رستگاری جنایتکاران دعا کنند. زوسیما توضیح می دهد که این بخشش محبت آمیز لازم است زیرا سلسله علل انسانی چنان در هم آمیخته است که همه مسئولیت گناهان یکدیگر را به دوش می کشند. به این شکل که اعمال یک فرد آنقدر تأثیرات پیچیده ای در اعمال افراد دیگر دارد که، تمام عواقب یک عمل را هرگز نمیتوان پیشبینی کرد. هر کاری که ما می کنیم تحت تأثیر بی شمار کارهای اطرافیانمان است و در نتیجه هیچ کس نمی تواند به تنهایی مسئول یک جرم یا گناه باشد. اما برعکس، ایوان مخالف اعتقاد به مسئولیت متقابل است ، زیرا وی معتقدست که بدون خدا یا زندگی پس از مرگ ، هیچ قانون اخلاقی وجود ندارد. پس در جهانی که خدا وجود ندارد، منطقی بنظر میرسد که مردم به سادگی، هر طور دلشان میخواهد عمل کنند. ایوان عمیقا به انسانیت بی اعتماد است، و این بی اعتنادی وی را وادار می کند که از بقیه انسانها فاصله بگیرد. او عقیده ندارد کارهایی که انجام می دهد بر افراد دیگر تأثیر می گذارد . اما هنگامی که اسمردیاکوف برای ایوان توضیح داد که چگونه تحت تاثیر عقاید غیراخلاقیِ فلسفی ایوان، کشتن فیودور پاولوویچ برای او توجیهپذیر شده است، ایوان مجبور به پذیرفتن عواقب بی ایمانی و بی اعتمادی خود می شود. نه تنها شکِ او راه را برای قتل هموار کرده است ، بلکه او چاره ای جز پذیرش همدستی خود در اجرای آن قتل ندارد. ایوان ناگهان مسئولیت اخلاقی خود را همانگونه که زوسیما توضیح داده،درک می کند . و این درک ناگهانی آن چنان طاقت فرساست که بالکل روان او را از هم میپاشد. ---------- درپایان: فهم این کتاب بدون شک با یک بار خواندن امکان پذیر نیست، بخصوص اگر مثل من آن را با ترجمه "صالح حسینی" میخوانید، برایتان آرامش و صبر آرزو میکنم. کتاب اول را با این ترجمه خواندم ولی به ناچار کتاب دوم را بصورت صوتی با اجرای" آرمان سلطان زاده" از ترجمه "پرویز شهدی "ادامه دادم. بعد از اتمام کتاب هم مقالات بسیاری را برای درک بهتر آن خواندم که چکیدهای از آن را در ریویوو ارائه کردهام.
الكتاب التانى ولازال من الصعب الحديث عن الرواية سوى بكلمات قليلة وموجزة .
نستكمل تعارفنا على آل كارمازوف جنون الأب فيدرو ، ملائكية أليوشا ، لم نرى ديمتري رغم ان أليوشا كان يبحث عنه والتركيز الأكبر كان على الأخ الثاني إيفان لندخل إلى أعماقه ونتعرف على أفكاره وارائه التي كانت صعبة وثقيلة على نفسي . ربما لأن حديثه كان يحتاج إلى تركيز لا أمتلكه في الوقت الحالى . إيفان بكل بساطة يمثل الصراع البشري الداخلي ، التمزق بين الإيمان والتألم ورفض القسوة والشر . التخبطات الداخلية التي قد تصل بالإنسان حين يحمل هذا الفكر وهذا الشعور بهذا الشكل إلى الإلحاد أو رفض طرق الله وأحكامه
"يقال أحيانا إن الإنسان( حيوان كاسر) .ألا إن في هذا القول إهانة للحيوانات لاداعي لها : فالحيوانات لا تبلغ مبلغ البشر في القسوة أبداً، وهي لا تتفنن في قسوتها تفنن الإنسان."
وكما أظهر لنا إيفان الأفكار التي قد تؤدي بالبعض إلى الإلحاد يأتي الجزء الأخير ليعرض لنا حياة الأب الراهب زوسيما وأفكاره ومعتقداته الدينية والحياتية ونتعرف على قصة حياته وكيف أصبح راهب في الدير .
هذا الجزء كان به اجزاء سهلة وخفيفة تحمل صراعات نفسية وتخبطات بالفعل فلا يوجد رواية لدوستويفسكي تخلو من هذا الجانب. لأقول لدوستو كالعادة كيف " تدرك ما يجري في النفس الإنسانية هذا الإدراك العميق" كان به مشاعر حب واعترافات وحيرة . لكن كان به اجزاء عميقة، فكرية ، فلسفية ، دينية ، أجزاء بالتأكيد كانت تحتاج لتفكير وتركيز أكبر مني مما جعلني حين وصلت لنهاية الكتاب اقول لنفسي : " هذه الرواية يجب ان يتم قرائتها مرة أخرى " وتقريبا أصبحت عادة والقراءة الثالثة على التوالى مع دوستو الذي يحدث معي شئ وشعور بشكل شخصي ثم اقرأه على لسان أحد شخصياته وهذه المرة في نفس اليوم
"ما كان يجيش في قرارة قلبه ليس بالأمر السهل، لأنه لم يكن خواطر بل كان شيئاً غامضاً، كان شيئا مضطرباً مسرفاً في الاضطراب خاصة. وكان يشعر هو نفسه بأنه قد فقد السيطرة على فكره. هذا عدا رغبات غير متوقعة تقريبا كانت تعذبه في بعض اللحظات ."
خداوندا! چقدر من در جهل خویش سرگردان بودم و نمیدونستم به جای خوندن ادبیات روسی، باید نسخه صوتیش رو گوش کرد! مخصوصا اگه گوینده آرمان سلطان زاده یا حامد فعال باشه...من این کتاب خارق العاده رو با صدای آرمان سلطان زاده گوش کردم و به معنای واقعی کلمه کیف کردم. عالی بود... مطمئنم اگه خودم خونده بودمش حتما دوباره به خاطر حفظ کردن اسمهای پیچ درپیچ روسی و اینکه زنهای روس هی بیخود و رِ به رِ حمله عصبی بهشون دست میده حرص میخوردم و اینهمه لذت نمیبردم ازش. عاشق توصیف موشکافانه داستایوسکیام از احساسات پیچیده آدمها...ریز به ریز و نکته به نکته شرح دادن جزئیات روح کاراکترها سرشارم میکرد... گوش دادن به حرفای ایوان، به سرنوشت دیمیتری و به روحیات آلیوشا انقدر لذت بخش بود برام که تصمیم گرفتم تاحالا هرچی از ادبیات روس خوندم رو دوباره برم سراغشون و اینبار به نسخه صوتیشون گوش کنم... حالم خوب بود با این کتاب...غمگینم که تموم شد... همین.
خواندن برادران كارامازوف بيش از آنچه تصور ميكردم طول كشيد امابايد گفت اولين رويارويي ام با داستايفسكي در نهايت تجربه اي لذتبخش را رقم زد، هر چند تا انتهاي جلد اول واقعا فكر ميكردم چرا آنقدر كه بايد مجذوب داستان نشدم. دليلي كه در آخر به ذهنم رسيد اين بود كه آدم هاي اين داستان را درك نميكنم چرا كه هميشه در آستانه انفجارهاي احساسي قرار داشتند و من چنين افرادي را نميفهمم. آدم هايي كه مدام فرياد ميزنند، بي دليل يك دفعه يكديگر را بهترين دوست خود يا حتي خواهر و برادر خود به حساب مي آورند. انگار همه به نوعي بيماري روحي مبتلا هستند. يك دفعه عاشق ميشنود، يك دفعه فارغ ميشوند و هيچ يك از اعمالشان انگار دليلي واقعي ندارد. با اين همه، در جلد دوم كاملا همراهشان شدم و با فوران و نوسانات عاطفيشان كنار آمدم و با علاقه و دلهره ماجرايشان را دنبال كردم. توصيفات و جزيياتي كه هر فرد يا ماجرا را به تصوير ميكشيد ديوانه كننده بود و همين كافي است تا برادران كارامازوف يكي از بهترين خوانش هاي زندگي ام باشد. در اين حين، دست و پنجه نرم كردن شان با مسائل اخلاقي و فلسفي هم لطف خاصي داشت هرچند گاهي زياده از حد ميشد و به تصوير كلي لطمه ميزد و همه چيز را مصنوعي جلوه ميداد. بخشي از كتاب كه به آخرين شب ميتيا به عنوان انساني آزاد تعلق داشت بي نظير روايت شده بود. دادگاه هم جاذبه خاصي داشت. ميتيا و ايوان شخصيت هاي مورد علاقه ام هستند كه قطب احساسات افراطي و عقلانيت افراطي را به نمايش ميگذاشتند. در وصف نكات مثبت بيش از اين نمينوسيم كه بارها گفته و شنيده شده اند و من چيزي ندارم كه به آن ها اضافه كنم و در جايگاهي هم نميبينم خودم را كه چنين اثري را بررسي كنم. بيصبرانه منتظرم نوشته ديگري از داستايفسكي بخوانم و در اين لحظه سعي ميكنم تصميم بگيرم كدام يكي را شروع كنم.
فى هذه المجلد تهدأ الصراعات قليلًا، ويُفتح المجال لمناقشات وحوارات طويلة..
الأب، الذى ما زال وغدًا، يظهر جانبه الأك��ر سوادًا.. والأبناء، الذين لا يتشابهون فى أى شئ، يبدو اختلافهم أكثر وضوحًا..
الحوار الطويل بين "إيفان" الأخ المثقف و "أليكسى" الأخ المتدين هو درة هذا الجزء.. حوار طويل عن وجود الله ومهامه فى هذا الكون.. حوار شيّق للغاية، يحاول فيه "إيفان" إثبات وجهة نظره بأن يحكى حكايات كثيرة منفصلة عن أناسٌ عذّبتهم الحياة دون ذنبٍ منهم..
هذا الجزء أقرب إلى مجموعة قصصية غاية فى التنوع.. حكايات "إيفان" فى البداية، ثم حكايات الشيخ العجوز وهو على فراش الموت.. هذه القصص، بهذه الحبكة البارعة، تُثبتُ من جديد تمكّن "ديستوفسكى" من أدواته وبراعته القصصية غير المحدودة.
الجميل فى الحوارات الطويلة هذه أنها ليست حوارات تقريرية جافة، ولكنها حوارات مليئة بالمشاعر ومشحونة بالعواطف..
Father Zusima did it, and made me 3 star this in the end, even though this part probably had the best monologue I read anywhere by Ivan Karamazov. He is just way too delusional, and way too extreme, that bit about if all people in the world don't believe in Jesus anymore and you meet just another believer, then there will be love again, and the world won't die! Like what the actual fuck? that's extreme, not being able to see love in people except those of the same religion as you! or the delusional thought, that only they can keep the world alive! I am atheist, so I am to a great extent anti-religion, but these moronic things he kept saying, just didn't set well with me at all. And you could feel at many points a fight within himself about certain sadistic ideas in religion, like Hell for example, he said that Hell is symbolic, and then he went on to rant about how some people will be tortured in hell, but they are completely in tune with the devil and his defiance that they won't listen to god who is calling to them lol I swear I am laughing for how ridiculous that thought is, I am imagining torturing someone, and calling to them "Why won't you love me? Why won't you let me save you from the torture I am putting you through? Are you really that blind to know the truth that I love you? You are hopeless, Hey Angels! raise the heat, maybe this dickhead listens when he feels more pain." And it's not only him who is in conflict really, even Ivan "The Atheist" is in conflict, he is thinking about religion way too much, making up long scenarios about it, thinking too seriously about it, I understand that society kind of forces you to think about religion, specially if you are in a Muslim society like me, because that thing I said before about priests not having an opinion about anything that matters in the world anymore, and if they had and we heard it, it would probably be moronic, is the complete opposite here, we can't get their Muslim equivalent to shut up, and they are beyond stupid, they are brain rotted, and their rot is spreading to any other simple mind that will give them their ears, which are Millions.
Even the religious stories that from his perspective seemed to be what affected him the most, they are not even that good of stories, all of them are simple fairytales, designed to either make you love your torturer because he will repay your suffering, or to warn you of nations that have been wiped out because of a sin or another (Because that god that loves them can't stand seeing people not choose him) or make you believe in a miracle you never saw and never will see, making you go through life looking around you like an idiot, waiting for a sign, interpreting every coincidence as a miracle about each and every idiotic thing that happens in your favor.
This part of the novel was pretty tame, Alyosha isn't really the best character in this novel to have as the point of view, he is way too tame, and way too naive, to offer any useful insight on anything really, his gullibility really hurt this part in my opinion.
For this to work we need more Dmitry, more Fyodor (even though I hate his guts), More Grushenka, more of the love triangle between Katrina, Dmitry and Ivan.
I can only hope now that with the death of father Zusima, we will finally remain on topic, stop wasting time in the fucking church, and delve into the souls of our characters, and reach the focal point of our story.
I have to take a short break though, I will read a small novel for Milan Kundera (My first Kundera novel, a year of many first I love it) and then get right back to the third part of Brother Karamazov, we are at a point in the story where I feel I can take that break, and even the ending didn't make me want to read the next book like part 1 ending did.
This entire review has been hidden because of spoilers.
قصة أجهدتني جدًا في القراءة لكثرة الأشخاص والحوارات والحبكة الدرامية ما جعلني أكتب في ورقة أسماء الشخصيات ومن هم وما دورهم في القصة .. الرواية من ثلاثة أجزاء ترجمة د. رحاب عكاوي لم تكن الترجمة بالمستوى الجيد .. شعرت بالملل في الجزء الأول وكنت أسأل نفسي هل تستحق أن أكمل الرواية أم أدعها جانباً ولكن غلبتني الرواية حين استدعتني لإكمال قراءتها .. فهي رواية ليست كبقية الروايات السهل الممتع بل من الروايات المعقدة التي تغوص في أعماق النفس البشرية وتظهرها للملأ من خلال شخوص أبطال الرواية.
تتطرق القصة إلى أشياء كثيرة تدور في متاهات عمق النفوس البشرية الصالحة والشريرة .. الروابط العائلية المفككة .. الحُب الغيرة والانتقام .. دور الكنيسة والدولة في روسيا .. الإيمان والإلحاد.
برع دوستويفسكي في إخراج المتناقضات التي يشعر بها الإنسان الخير والشر، الفضيلة والرذيلة، وأهمية مسؤولية كل شخص تجاه الآخر.. القصة رائعة لكنها متعبة أيضًا لمن يقرأها.
اقتباسات
“إن في الشعب ألم هادئ يتحول إلى تأوهات، عند النسوة خاصة، ويفجر دموعهن بغزارة، إنه ليس أخف من الصمت لأن التنهيدات لا تعزّي أبداً بل تلتهم القلب وتمزقه .. إن ألماً كهذا لا يوحي بالراحة أبداً .. فالتململ لا يعمل إلّا على توسيع الجرح ولا يساهم في التئامه”.
“دموعك الصادقة هي راحة لنفسك وعزاء لقلبك”
لقد قيل:”سامح بصبر على النميمة التي تتعرض لها .. ولا تدع شيئ��ً يهز كيانك أو يحط من قدرك وشرفك”.
“الإختيار غير الحب! يمكننا أن نحب ونكره الشخص نفسه في آن واحد”.
“إذا وقعت حبة القمح إلى الأرض ولم تمت .. فإنها تنمو وحيدة .. أما إذا ماتت فإنها تعطي أثماراً يانعة”
سأقص عليك القصة بكل تواضع .. إنها خرافة ولكن جميلة .. أخبرتني بها ماتريونا الطباخة يوم كنت صغيرة استمع إلي: كانت هناك امرأة شريرة، شقية كالساحرة .. توفيت دون أن تترك وراءها أي عمل صالح. تسلم الشياطين نفسها ورموا بها في بحيرة النار. ولكن ملاكها الحارس فتش لها عن عمل صالح وتحدث إلى الله عنها .. تذكر شيئاً وقال للإله العظيم: “إن هذه الشقية انتزعت بصلة من وعائها وناولتها إلى فقيرة كانت تمر ببابها”. فأجابه الرب:”خذ البصلة وأعطها إياها في البحيرة لتتمسك بها. إذا نجحت بإخراجها من النار .. ستذهب إلى الفردوس، وإلّا فلتبق حيث هي”. ركض الملاك إلى البحيرة وقال:”خذي أيتها المرأة الطيبة .. وتمسكي بالبصلة” وراح يشدّها بتأنٍّ. كادت أن تنجح ! وما إن رآها الخاطئون الآخرون حتى تعلقوا بها .. كانت شقية جداً، فراحت تبعدهم عنها وترفسهم برجلها قائلة:”أنا التي يسحبونها ولستم أنتم! إن هذه البصلة لي وليست لكم!” وما إن أنهت حديثها حتى انقطعت البصلة وسقطت المسكينة من جديد في البحيرة حيث لا تزال تحترق حتى الآن .. وابتعد ملاكها الحارس ودموعه تغسل وجهه.
أخواى يسيران إلى الضياع، وكذلك أبى . وهم يجرون إلى الشقاء كائنات أخرى. إنهم ألعوبة فى يدى القوة الخفية الغامضة التي تحرك آل كارامازوف ..
أولى قراءات هذا العام 📚✨
نُكمل أحداث آل كرامازوف في الجزء الثاني، الذي بدأناه بفصل "تمزقات" وهو خير دليل على ما سنشهده في الأحداث القادمة ..
الجزء الثاني كان مليء بالحوارات الفلسفية التي جرت على لسان إيفان وزوسيما واليوشا .. تعرفنا فيه على الكثير من شخصية إيفان وافكاره معتقداته ، متخبط هو بين الكفر والإيمان .. غاضب من الظلم الواقع على البشرية ولا يرى غيره .. منزعج من المسؤولية التي آلت إلى الإنسان وحرية التصرف في مصيره .. الجزء ده كان من أحزن كتابات دستو بشهادة عمالقة القراء *داليا وسارة* 😂♥️
وبعدها جزء زوسيما ، أراد دوستو أن ينقله لنا بالتفصيل لنتعرف على المثل الأعلى لبطل القصة الرئيسي : أليوشا! حسيت في الجزء ده إننا خرجنا بره موضوع الرواية تماماً وهي تفاصيل لا تعنيني .. ربما نعرف الغرض من هذا الجزء في الأحداث القادمة وربما كان جزء ملوش لازمه الله اعلم :)
سبب انخفاض تقيمي من خمسة نجوم في الجزء الأول إلى أربعة نجوم في الجزء التاني هو الانزعاج من الجرأة في الحديث عن الالهة! لا اطيق أن اتحمل تقيم البشر لخالقهم واعتراضهم على بعض السنن الذي سنها في الكون .. ربنا هو تحجر عقلي ولكن في النقطه دي بالذات أنا مش بسمع ولا بناقش ولا بقرأ. ناهيك عن الحديث عن بعض الانبياء، اه أنا مقدرة أنها من وجه نظر ديانه أ��رى بس أنا ليه اسمع قصه سيدنا يوسف بالتفاصيل الغريبة دي!! حتى النار بقيت شيء معنوي ملوش وجود وحتى لو كان ليه وجود فالبشر هيحبوها عشان هتنقذهم من الألم النفسي بالألم الجسدي! والكثير بقى من هذا العبث كان ممتلئ به الجزء الثاني.
وزي ما كان ال master scene بالنسبالي في الجزء الأول هو لقاء جروشنكا بكاترينا، الماستر سين هنا لقاء أليوشا مع نيكولاي!! ياااااا الله على جمال التحول في المشاعر في اللقطة دي!!!! يا الله على تحليل دوستو في المشهد الذي يليه وكيف فسر هذا التحول الغريب!!!! فكرني بحصص الدراما في إعدادي لما ميس رانيا كانت بتحلل قصة شكسبير المفضلة عندي وهي Macbeth .. كانت بتخلينا نبص لما وراء السطور وننقده ونحلله بطريقة ولا أروع! اول مره الاقي قصه جمعت بين مشاهد أسطورية وتحليلها في نفس الكتاب! كأن دوستو بيعلمنا ازاي ننقد ونحلل ونتدبر .. ♥️
⚠️⚠️⚠️ والآن سأترككم مع ملخص شخصيات وأحداث الجزء الثاني : 🥰
- فيرابونت : (فيرابون) واحد من رهبان الدير، ٧٥ عاما ، كان من أشد خصوم الشيخ زوسيما لأنه يحارب نظام الشيوخ. - راهب أوبدورسك الصغير : جاء من دير سيلفستر الصغير في أوبدورسك ليزور الشيخ زوسيما - فاسيا : ابن سيدة عجوز تدعى بروخوروفنا، سافر إلى سيبريا في مهمة خاصة. - نيكولاي إيليتش ستنجيريف : نقيب ركن سابق بالجيش الروسي. إيليوشا : تلميذ صغير ابن نيكولاي بربارا نيكولايقينا : ابنه نيكولاي أرينا بتروفنا : زوجت نيكولاي، ٤٣ عاماً - نينوتشكا : الابنه الثانيه لنيكولاي - ماريا كومدراتيفنا : ابنه صاحب الدار الذي يعيش فيه دمتري. - آجرافين ألكسندروفنا : جروشنكا.
بدأت الأحداث باحتضار الشيخ زوسيما والقاء خطبة - فيها الهام واضح من خطبة الوداع لرسول الله حاشا لله - فيها بعض الوصايا التي يجب على الراهب أن يتبعها مع سائر البشر، وطلب من أليوشا أن يفي بوعده لزيارة كل من وعدهم وسينتظر عودته ليبلغه كلماته الأخيرة. عاد راكتين من المدينة حاملا معه رسالة غريبة من السيدة خوخلاكوفا تخبرهم بها أن نبؤة زوسيما تحققت في ابنها فاسيا، بعدما بعث إلى عائلته رساله يخبرهم بها بأنه مازال على قيد الحياة وأنه سيرجع إلى بلاده قريبا. سرعان ما انتشر النبأ ، وكان أشد الناس أنبهارا هو راهب أوبدورسك الصغير، فقد زار أحد رهبان الدير في صومعته وهو الأب فيرابونت، وكان يشتهر بصومه ��ن الطعام والكلام وه�� خصم لزوسيما ويرى في منهج المشيخة بدعة .. يدعي بأنه على اتصال بروح القدس، وأخبر الراهب الصغير أنه رأى عدة شياطين في دير زوسيما وهم عاجزون عن رؤيتها لضعف إيمانهم. لاحظ أليوشا فضول الراهب الصغير وتنقالاته بين الرهبان وحرصه على سماع آرائهم ولكنه لم يهتم به حين ذاك. عند خروج أليوشا من الدير استوقفه الأب بائيسي وأخذ يلقي عليه بعض النصائح مظهرا خلفها حب كامن في اعماقه نحو أليوشا. بدأ أليوشا بزيارة أبيه بعد واقعة اعتداء أخيه دمتري، لاخظ تورم وجهه ولكنه في امتثاله للشفاء على أي حال، وأعرب الأب عن غضبه نحو إيفان ونيته في انتزاع كاترينا من دمتري، حتى يتفرغ لجروشنكا ويتزوجها، معتقدا بأن ابيه إذا تزوج من جروشنكا فسيحرم من الميراث. بعد خروج أليوشا من منزل أبيه تعرض لحادث صغير على يد تلاميذ صغار يتراشقون بالحصى، تعرف واحد منهم عليه واخذ يرشق أليوشا بالحجارة ، اقترب منه ليعرف سبب العداوة لكنه لم يفصح عن نيته بل عض ابصع أليوشا وهرب بعد ذلك الفعل الشنيع. انتقل أليوشا إلى منزل أسرة خوخلاكوفا، واخبرته أم ليزا بعجزها عن فهم مزاج ابنتها المتقلب واضطرابها منذ أن علمت بقدومه، وانفرد أليوشا بليزا بعض الوقت وأخبرته بأنها تريد ان تسترد رسالتها الطائشة ، فأخبرها أليوشا أنه ترك رسالتها في الدير وأنه يبادلها الحب ويريد ان يتزوجها عندما يبلغ سن الزواج. التقى أليوشا بعد ذلك بكاترينا وكان وجود إيفان معها صدمة كبيرة بالنسبة له، اقنعها بأنها لا تستحق معاملة دمتري لها ونصحها بأن تنفصل عنه، غضب اليوشا من كلام اخيه ونهر كاترينا واتهامها باستغلال حب إيفان لها لتثير غيرة دمتري فقط .. ضحك إيفان من حدث أليوشا وقال أن كل هذا ليس صحيح وأن كاترينا واقعة في حب اخيه ولم تحبه يوماً .. نهض إيفان بعدما أعطته كاترينا رسالة طلبت منه أن يعطيها لاختها بعدما يسافر إلى موسكو. بعد ذلك توجهت كاترينا إلى أليوشا واخبرته بفعله اخيه الأكبر وهو اعتدائه على النقيب الركن الذي يعمل مع والده وتسبب ذلك في اهانه شديده له ولأسرته أمام الناس، فطلبت منه أن ترسل معه مبلغ من المال كتعويض عما بدر من خطيبها. أخبرت السيدة خوخلاكوفا أليوشا أنها تتعمد إيقاع الضغينة بين كاترينا ودمتري لأنها ترى في إيفان الشاب المناسب للزواج بها .. وذهب مسرعة بعدما نقلت لهم يوليا الخادمة خبر نوبة كاترينا هستيرية تتعرض لها. ذهب أليوشا إلى منزل نيكولاي ، ومنذ وصوله لاحظ وجود التلميذ الذي اظهر له العداوة سابقا وأدرك حين ذاك السبب! كانت أسره النقيب تتكون من زوجة مريضة لا تقدر على الحركة وابنتان الأولى تتولى شؤون الأسرة ورعايتها والثانيه مريضة، وأخيرا ابنه التلميذ الصغير. خرج النقيب مع أليوشا إلى خارج المنزل بعدما احدث بوجوده اضطراب وغضب شديد بعدها عرفوا هويته .. أعرب أليوشا عن نيته لإصلاح ما افسده اخيه وأنه سيعطيه مبلغ صغير من المال بُعث إليه من خطيبه خصمه كعتذار، أبدى النقيب فرحه عارمة وشعر بالخلاص من جميع مشاكله المتمثله في علاج زوجته وابنته، واسرال الابنه الثانيه لتكمل تعليمها، وأن يشتري العربة التي حلم بها مع ابنه الصغير.. و فجأة تغير موقف النقيب ورفض أن يأخذ المبلغ تاركاً أليوشا في صدمة كبيرة بعد التحول الغريب الذي أصابه فجأة.
🔶 الباب الخامس : ما للأمر وما عليه
رجع أليوشا إلى منزل ليزا، وجد وضع كاترينا لم يتغير كثيرا، وقص عليهم ما حدث ما الظابط - كانت من أجمل مشهد في الجزء الثاني - وحللوا سبب ردة فعله ورفضه للمال. تبادل أليوشا مع ليزا حديث مفعم بالرومانسية ، من سوء حظهما أن أم ليزا سمعته بالكامل واخبرت أليوشا أنها لن تستقبله في منزلها مره وأخرى وسوف تأخذ ابنتها وتترك هذه المدينة.
قرر أليوشا أن يذهب إلى بيت دمتري خلسة عل وعسى يستطيع أن يقابله ، وهناك كشف أمره سمردياكوف وأخبره أن دمتري في طريقه إلى مقابله إيفان.
ذهب أليوشا مسرعاً ليجد إيفان يجلس وحيدا وأن دمتري تخلف عن موعده ، لتبدأ سلسلة لا تنتهي من الحوارات بينهما عن الإيمان والمعتقدات الدينية وقصيدة شعرية كتبها إيفان - منه لله - تحتوي على الكثير من القضايا الشائكة المؤلمة :(
ودع إيفان أخيه الأصغر وتوجه إلي منزل ابيه ليعد حقائب السفر، وهناك اخبره الخادم بأن أبيه يباغ في خوفه من دمتري ويجلس وحيدا في حجرته ولا يفتح لأحدا بعدما يتأكد ألف مره من هويته ... منتظر بفارغ الصبر قدوم جروشنكا. وأخبره أيضا أن فيدور جهز مبلغ من المال ليعطيه لها فورا حال وصولها ، وأن هناك شفرة سرية بينهما تتكون من عدة خبطات لا يعرفها غيرهما ، وفي نفس الوقت كان دمتري يتوعد الخادم بالقتل إذا لم يخبره بكل اسرار أبيه فحكى له هذه الشفرة ليبرهن على صدقه في نقل كل الأسرار! سافر إيفان بعدما طلب منه أبيه أن يتولى قضية بيع أرض له ولكن غير رأيه في الطريق وتنحى عن هذه المهمة.
🔶 الباب السادس : الراهب الروسي
أراد الشيخ زوسيما تسجيل رحلة حياته - ويزهقنا - وأخذ يقصها لأليوشا : • كان لزوسيما أخ كبير لت يؤمن بالرب حتى ما ابتلي بمرض وتغيرت معتقداته وشخصيته تماما ومات بعدما زرع الحب في قلوب جميع من حوله • كبر زوسيما ودخل الكلية العسكرية و وقع في حب امرأة سرعان ما تزوجت وهجرته، دعاه زوجها لمبارزة حقيقية ولكن بعد تفكير عميق اعتذر زوسيما له على أرض المعركة وفضل إنهاء المبارزة في دوره. • اعجب بموقفه شخص غريب، أخذ يتردد يوميا على بيت زوسيما ويتحدثون في حوارات ثقافية وفلسفية، وذات يوم اعترف له بجريمة قتل ارتكبها متذ عشرات السنين، قتل المرأة التي أحبها بعد أن هجربته وفضلت غيره، ناقش الأمر مع زوسيما وطلب معونته حتى يستطيع أن يسلم نفسه للعدالة تاركا خلفه أسرة وأبناء..
أهكذا إذا ؟ ينتف لحية الإنسان ثم يُعتذر إليه .. فينتهى كل شيء ويسوى كل شيء، أليس كذلك؟
إن لها طبعا صعبا .. يصدق عليها قول الشاعر : ليس في الطبيعة بأسرها ما يرضيها
انظر هذه أحوالنا كأنها سحائب .. سحائب ثم تنقشع ، وتعود الموسيقى من جديد ..
إن الإنسان محموم بطبيعته على العصيان والتمرد. ولكن هل يستطيع المتمردون أن يكونوا سعداء؟
فإن البشر سيبيد بعضهم بعضاً، إلى ألا يبقى منهم على قيد الحياة إلا اثنان وهذان الاثنان سيكونان عاجزين من غطرستهما عن التفاهم ، فإذا بأحدهم يقتل الثاني آخر الأمر ثم يقتل نفسه ..
داستان پدر و چهارپسراو در روسیه نزدیک به سالهای انقلاب . کتابی پرازایده های فلسفی که گویا داستایوسکی چهارماه پیش از مرگش نقطه پایان برآن گذاشت . کتابی که میتوان به دقت نیمی ازآن رادستمایه ساخت فیلمی نمود ونیم دیگرش را بعنوان بیانیه ای فلسفی ، سیاسی تلقی کرد . تاثیرانسانها بریکدیگر و فضایل و رذایلشان . آنچه ازناخوداگاهشان سربرمی آورد . نویسنده دریک سال مانده به پایان عمر ، این کتاب راپایان برده ، پس چکیده عقاید ، تناقضات وجودی و فکریش را هم می توان درکتاب جُست . شاید هرگوشه ای ازخودرادرشخصیتی ازکتاب تصویرکرده . انقلابی گری ، الحاد، ایمان ،تمایل به خیر ، شهوترانی وحتی بیماری صرع . با خواندن این کتاب بسیاری مشابهتها رادر دنیای امروزمان حتی می بینیم.تسلط ثروت ، قدرت وانواع غرایزانسانی برچگونگی عمل انسانها .شخصیت "آلیوشا " که تمایل به پیوستن به کلیسارادارد مرا به یاد " پرنس میشکین " رمان " ابله " ش انداخت .درمجموع نیکوصفت ، خیرخواه ، دوراز دروغ و...حتی درجاهایی مرابه یاد بعضی مصاحبه های آلبرکامو انداخت . چه بسا که کامو هم ازاوتاثیرگرفته باشد. یامثلا " داستان ظهور مسیح درفصل پنجم مرابه یاد ظهور شیطان درمسکوی معاصر در کتاب بولگاکف انداخت . قبلارمانهای انگلیسی چندی خوانده بودم که محورش زندگی چند خواهربود مثل " غروروتعصب " یا "زنان کوچک ". این اولین رمان خارجی " برادران محور " بود. برادرهایی کاملا " متفاوت . و اکنون فکرمیکنم چند رمان مشابه ایرانی شاید تحت تاثیرهمین کتاب نوشته شده باشد . البته حضور چند خواهروبرادر با روحیات کاملا" متفاوت نکته غریبی هم نیست ودراطراف خود بسیاردیده ایم . سالها پیش ،دردهه چهل شمسی ، ماجرایی واقعی دراطراف ما میگذشت که درآن یک زن ازخانواده ای سرشناس با سه برادر درسه برهه زمانی متفاوت ارتباط داشت که برای ما بسیارتعجب آوربود . طبعا" امکان نداردکه آن زن و برادرهای بازاری مربوطه ازاین داستان متاثربوده باشند ولی شاید نشان ماهیت یکسان طبایع انسانی باشد.
این کتاب هفت یا هشت بارترجمه شده از فرانسه و انگلیسی . یقینا" ترجمه خوبی ازآن اززبان روسی میتوانست درک واحساس به مراتب بهتری به مابدهد . ونمیدانم همه مترجمان گرامی درخودچه توانایی ویژه ویا ضرورتی برای تکرارچنین کارسترگی دیده اند . حس من ، کمی نارسابودن ترجمه در بیان اصل کتاب بود. مثلا " ترجمه "مفتّش بزرگ " به "بازرس بزرگ " یا "سالک زوسیما " که نمیدانم ترجمه به "سالک " چقدردقیق و رسانا است وآیا درترجمه های دیگر نیزهمین عبارت وجوددارد یا خیر ؟ درسالهای منتهی به انقلاب ، بویژه دهه آخر، این کتاب دربازارنشر نبوده و همان سانسوری که ابلهانه مثلا " کتابهای ال احمد وبزرگ علوی راممنوع کرده بود شامل نشراین کتاب هم بوده است .درسه چهارسالی که من پیش ازانقلاب دردوران دبیرستان مشتری کتابفروشیها بودم ، هیچ کتابی از داستایوسکی جز یکی دوکتاب رابه خاطرندارم مثلا" قمارباز" با جلد نارنجی که داشتمش وبه ملکوت اعلی پیوست . شاید اگرپیش ازانقلاب این کتاب درسطح وسیع خوانده شده بود ، ودرک میشد که کمترازبیست سال پیش از انقلاب روسیه ،در آن جامعه چه نظراتی مطرح بوده است ، ایرانیها هم با دیدبازتری به پیشواز تغییرات می رفتند. کلیسای ارتودکس ، نظرات انقلابی ، آنارشیستی ، میهن پرستانه و.. چه شد که انقلاب ضدسلطنتی در روسیه بوقوع پیوست .هنوزهم این کتاب آموختنی های بسیاری دارد ومن پس ازخواندنش بازهم به نتیجه دوران کودکیم برگشتم که تفاوت ارقام تاریخ میلادی و هجری شمسی فقط دوتعریف ازمبدا تاریخ نیست ، بلکه همانقدروشاید بیشتر عقب ماندگی فکری است . یادمان نرود که رمان چنین با جزئیات و دقیق نوری برتاریکخانه تاریخ واجتماع خود در بیش از صدوسی سال پیش انداخته است . فصلهای درخشان " مفتّش بزرگ " و کابوس شیطان وحتی یخشهایی از دادگاه را باید چندباره خواند . والبته که بخشهای بسیاری نیز صبروشکیبایی فراوان میخواهد خواندنش ازفرط توضیح جزئیات .
داستایوفسکی تمام بذرهایی رو که در کتابهای اول کاشت، در چند کتاب پایانی خیلی بهجا و درست برداشت کرد. هیچکدام از اون جزییاتی که در ابتدای کار روایتشون به نظر بیهوده میاومد، بیجهت در پیرنگ داستان جای نگرفته بودند. فکر میکنم برادران کارامازوف حسابشدهترین اثر داستایوفسکی باشه. این���همه هوشمندی در خلق یک داستان حقیقتاً قابل ستایشه.
من این کتاب رو با دو ترجمه، یعنی ترجمهی شهدی وترجمهی حسینی خوندم. پلات کتاب بسیار دوستداشتنیه اما من به لحاظ حسی بین این دو ترجمه، تفاوت محسوسی تجربه کردم. قبل از هرچیز باید بگم که من هیچکدوم از این دو ترجمه رو با متن انگلیسی مقابله ندادم و چیزی که اینجا مینویسم صرفا حس عمومیم نسبت به فارسی دو ترجمهست. خب، طبق یادداشتهایی که دربارهی چهار ترجمهی مهم این کتاب (همدانی-علیقلیان - حسینی- شهدی) خوندم، به نظر میرسه که هیچکدام در رسوندن زبان داستایفسکی به طور کامل توانا نبودن و هرکدوم ایرادهایی دارن. پس اگر براتون مهمه که کتاب رو خوب بفهمید، بهتره بیش از یک ترجمه رو بخونید. در ترجمهی حسینی مثل اکثریت غریب به اتفاق ترجمههاش، تلاش برای بومیسازی و معادلگذاریهایِ فارسی شدهیِ برخی از اصطلاحات انجام شده. برای مثال مریم مقدس به بیبی دو عالم و سوپ ماهی به قلیه ماهی برگردونده شده. خب من طرفدار این سبک و این شکل معادلگاری نیستم چون به نظرم مخاطب باید حس کنه که داره یک رمان روسی میخونه نه یک بازنویسی ایرانی شده. مورد دیگه این که متاسفانه ترجمهی حسینی آنچنان که باید روح نداره (البته صحبت از روح داشتن اثر شاید خیلی عبث باشه و اصلا همچنین معیاری برای سنجش کیفیت اثر وجود نداشته باشه ولی خب من اصطلاح بهتری بلد نیستم) و واژهها خیلی مکانیکی کنار هم قرار گرفتن. تنها توفیق این ترجمه ـ به زعم من ـ جاهایی هست که به جملات و روایاتی که از کتاب مقدس نقل شده میرسیم. در مقایسه با ترجمهی شهدی، حسینی عبارات رو دقیقتر و شبیهتر به زبان کتاب مقدس برگردونده و خواننده متوجه میشه که کجاها در رمان از صحبتهای راوی به وعظهای کتاب مقدس شیفت میشه، موردی که شهدی اصلا در نظر نگرفته. در واقع در ترجمهی شهدی کوتهای کتاب مقدس و لحنهاشون کاملا شبیه به لحنهای امروزی و لحن شخصیتها اومده و در نتیجه اشارات و ارجاعات داستایفسکی به کتاب مقدس یه جورایی این وسط حیف شده. به جز این شهدی هم در برخی از معادلگذاریها خوب عمل نکرده، مثلا در توصیف جایگاه مذهبی پدر زوسیما از واژهی سالک استفاده کرده که یه جورایی مخاطب رو در فهم مرتبهی دینی اون دچار مشکل میکنه (کشیشی که مشخصا جزو روحانیون کلیساست و سِمت داره اما مخاطب نمیتونه بفهمه که سالک معادل چه مقام روحانیای در کلیساست) اما از اینها که بگذریم جاهایی هست که به نظر میرسه هر دو ترجمه به یک میزان نارسا هستند؛ مثلا در جایی که مادام خوخلاکف به حکم پزشکیای که میتونه میتیا رو دیوانه جلوه بده اشاره میکنه، حسینی معادل «اختلال» و شهدی معادل «انگیزش ناگهانی» رو انتخاب میکنه، در حالی که هر کدوم از این واژهها به تنهایی یه جورایی بیمعنی هستن و حتی جملاتی هم که در توصیفشون از زبان خوخلاکف در ادامه میاد انگاری نمیتونه معنا رو توضیح بده (احتمالا اشارهی داستایفسکی به اختلال کنترل تکانه بوده که شما در اون نمیتونید انگیزشهای ناگهانی رو کنترل کنید و هرکدوم از این مترجمها فقط یه بخش از عبارت رو برگردوندن). یه مشکل دیگهی هر دو ترجمه اینه که در یک سری موارد در گذاشتن پانویس امساک به خرج داده شده، مثلا در نحوهی تبدیل و تغییر نامهای روسی هیچ توضیح و پانویسی به مخاطب ارائه نشده و کسی که اولینبارش باشه که با رمان روسی برخورد میکنه میتونه گیج بشه و نفهمه که مثلا میتیا همون دیمیتریه (در این مورد البته نباید از حق گذشت که حسینی خیلی از جاها پانویسهای خیلی خوبی برای فهم بهتره ارجاعات و اشارات کتاب گذاشته) خلاصه همهی اینا رو نوشتم که بگم اگر داستایفسکیدوست هستید بهتره بیش از یکی از این ترجمهها رو بخونید اما اگر وقت ندارید یا اونقدرا هم علاقهمند نیستید، از بین ترجمهی شهدی و ترجمهی حسینی، من فارسی شهدی رو ترجیح میدم
"لقد تساءلت: ما الجحيم؟، فأجبت: هو عذاب الإنسان من أنه أصبح لا يستطيع أن يحب."
"أيها الإنسان، لا يَحْملنَّك كبرياؤك على التعالي على الحيوانات، فهي بلا خطيئة، أما أنت فإنك مع عظمتك تدنس الأرض بوجودك وتخلف أثرًا نجسًا حيث تمر."
"إذا بقي في نفسي من الحياة ما يكفي لأن أحب وريقات الربيع النضرة، فسيكون هذا بفضل ذكراك. سوف يكفيني في ساعات الكمد واليأس أن أتذكر أنك ما تزال تحيا في مكان ما حتى أسترد حب الحياة."
"إن الإنسان يحلو له أن يرى رجلًا صالحًا يسقط ويتلطخ شرفه."
"إن الحب المتواضع قوة هائلة، أقوى من سائر القوى، ليس لها مثيل في العالم… الحب يا إخوتي معلم كبير، ولكن يجب أن نعرف كيف نملكه. إنه لا يُكْتَسَبُ بسهولة؛ وإنما يحصل عليه الإنسان بثمن باهظ، بجهد متصل وفي زمن طويل. ذلك أن المقصود ليس هو أن تحب مؤقتًا ومصادفةً، بل أن تحب حبًا مستمرًا مطَّردًا."
"إن سرّ الـوجـود الإنساني ومبرره ليس في إرادة الحياة، بل في الحاجة إلى معرفة السبب الذي يدعو الإنسان إلى الحياة. فالإنسان ما لم يكن على يقين من هدف حياته، لا يقبل أن يوجد في العالم بل يؤثر أن يدمر نفسه، ولو ملك الخبز وافرًا كل الوفرة. تلك هي الطبيعة الإنسانية."
"إذا هجرك جميع الناس وطردوك شر طردة، فاسجد على الأرض حين تصبح وحيدًا واغمرها بقبلاتك. اسق الأرض بدموعك، فتحمل هذه الدموع ثمارًا، ولو لم يرك و يسمعك في عزلتك أحد. حافظ على إيمانك حتى النهاية، ولو كان عليك أن تبقى الإنسان الوحيد الذي يحافظ عليه."
"إنني لم أستطع في يوم من الأيام أن أفهم أن يحب المرء الناس القريبين منه. ففي رأيي إن أقرب الناس إلينا يستحيل علينا أن نحبهم، بل قد نستطيع أن نحب، البعيـديـن عنا… إننا لا نستطيع أن نحب إنسانًا إلا إذا ظل مختفيًا عن نظرنا. فمتى لمحنا وجهه تبدد الحب… إن وجه الإنسان يخلق في كثير من الأحيان حاجزًا يحول دون الحب لدى أولئك الذين لما يتعلموا بعد أن يحبوا. ومع ذلك فإن في الإنسانية كثيرًا من المحبة."(بتصرف).
"إن من الصعب على شخص آخر غيري أن يعرف عمق الألم الذي أعانيه، وهذا لسبب بسيط هو أنه ليس أنا بل آخر، يعزّ على المرء دائمًا أن يسلَّم بألم غيره( كما لو كان ذلك رتبة ولقبًا).(…) إن الآلام أنواع : فهناك آلام تخفض قيمتنا أو تنقص قدرنا، كالجوع مثلًا؛ فالناس تحب أن تصدقنا في ما يتعلق بهذا النوع من الآلام، ليجعلوا من أنفسهم محسنين إلينا بعد ذلك. أما إذا كان الألم أرفع من هذا درجة أو درجتين، إذا كان ألمًا نحتمله في النضال من أجل فكرة مثلًا، فإن الناس يرفضون أن يصدقوه، باستثناء قلة قليلة. وهم لا يصدقونه لأنهم حين نظروا إلى صاحبه رأوا أن رأسه ليس ذلك الرأس الذي لابد أن يكون في نظرهم رأس من يتألم في سبيل قضية رفيعة تلك الرفعة كلها. وهم عندئذ يأبون أن يتعاطفوا معه أي تعاطف؛ دون أن يكون في موقفهم هذا شيء من روح الشر على كل حال."
"إن الإنسان متى جحد المعجزة أسرع يجحد الرب، لأن ظمأه هو إلى العجائب لا إلى الرب؛ وإنه لكونه لا يستطيع أن يحيا بغير معجزات سيخلق هو بنفسه معجزات أقوى، فهوى؛ ولو كان متمردًا كافرًا ملحدًا، إلى خرافات سخيفة، تنطلي عليه أباطيل السحرة وخزعبلاتهم. إنك لم تنزل عن الصليب حين دعاك الجمهورإلى ذلك صائحًا "انزل عن الصليب فنصدق أنك أنت"، إنك لم تنزل لأنك لم تشأ أن تستعبد البشر بالمعجزة، وإنما أردت أن يجيؤوا إليك بدافع الايمان، لا بدافع العجائب، كنت تريد أن يهبوا إليك محبتهم أحرارًا لا أن ينصاعوا إليك عبيدًا أذهلهم جبروتك."
"… شعر فجأة بحزن لا يطاق، يغزو نفسه ويزداد على قدر اقترابه من بيته. وليس الحزن الذي يشعر به هو الذي يدهشه، وإنما يدهشه أنه لا يستطيع أن يحدد له سببًا. لقد سبق له كثيرًا في الماضي أن أحس بحزن يستولي على نفسه، ولا غرابة في أن يكون حزينًا في هذه اللحظة التي يتهيأ فيها للسفر، بعد أن قطع فجأة صلته بكل ما يشده إلى هذه المدينة، أن ينعطف انعطافًا شديدًا ويسير في اتجاه جديد يجهله كل الجهل. سوف يكون وحيدًا من جديد، وحيدًا كل الوحدة كما كان من قبل، مع آماله العريضة الواسعة، دون أن يعرف علامَ يعقدها، مع انتظاره من الحياة لأشياء كثيرة، لعلها مسرفة في الكثرة، دون أن يرى هذه الأمال وحتى هذه الأشواق رؤية واضحة."
إن"العزلة التي تسود في جميع الميادين، ولا سيما في عصرنا هذا. إن عهد العزلة هذا لم ينته، لم يحن حينه. إن كل إنسان في هذا العصر يجهد في سبيل أن يتذوق الحياة كاملةً ساعيًا في سبيل ذاته، مبتعدًا عن أقرانه. ولكن هيهات أن تودي هذه الجهود إلى تذوق الحياة كاملةً، فهي لا تقود إلا إلى فناء النفس فناء كاملًا، لأن الإنسان بدلًا من أن يتفهم ذاته تفهمًا كاملًا يستغرق في عزلة تامة. لقد انحل المجتمع في عصرنا إلى أفراد يعيش كل منهم في جحره كوحش، ويهرب بعضهم من بعض، ولا يفكرون إلا في أن يخفوا ثرواتهم بعضهم عن بعض. وهم يصلون من ذلك إلى أن يكره بعضهم بعضًا وإلى أن يصبحوا جديرين بالكره هم أيضًا. إن الإنسان يكدَّس الخيرات فوق الخيرات في العزلة وتسره القوة التي يحسب أنه يملكها بذلك، قائلًا لنفسه إن أيامه قد أصبحت بذلك مؤمّنة مضمونه، أنه لا يرى، لحماقته، أنه كلما أوغل في التكديس كان يغوص في عجز قاتل. ذلك أنه يتعود أنه لا يعتمد إلا على نفسه، ويفقد إيمانه بالتعاون، وينسى في عزلته القوانين التي تحكم الإنسانية حقًا، وينتهي إلى أن يرتعد كل يوم خوفًا على ماله الذي أصبح حرمانه يحرمه من كل شيء. لقد غاب عن ذهن البشر تمامًا أن الأمن الحقيقي في هذه الحياة لا يتحقق بجهده الفردي المنعزل، وإنما باتحاد الجهود البشرية العامة وتناسق الأعمال الفردية."
Nizanim kîjan pirtûk de min xwend ku Heke rojek tevavê zanist li beyn biçin û tenê ehramê sêsê bimîne, mirov dikarin bi wan ehrama disa zanist zîndewer bikin
Dema ku min "Brothers Karamazov" dixwend, ez difikirîm ku heke hemu pirtûkan li nav biben û tenê ew pirtûke bimîne; pêwîst nîye ku mirovahî çen hezar salên din hêvîya Nietzsche, Camus û Sartre bimîne.
Brothers Karamazov: pirtûka pîroza Edebiyatê
Herwekî ehram berhema tevavê zanistê berê ye; ew pirtûke jî derkişana hemu fikr û felsefeyên pêş xwe ye. Birastî romanek herî mezine; renge hemu ya mezintir jî be. Tenê rexneyek min wi pirtûkê heye. Dostoyevsky bi nivîsandina ew romanê dixweze êriş bibet ser rewşenbîrîyê. Ev bi dahûrandinek* serest û seyr, Alûyşa(nîşana dîn û kevneşopî) didanê dijberî Îvan(nîşana rewşenbîrî). Mixabin di nav şerê nûyê Habîl û Qabîl de, xwe têkil dike û pişta Alûyşa digire.
Berêz Dostoyevsky, te negotê ba jî, dîyar bû tu hej Alûyşa dikî û dawîyê de serê Îvanê biçemînî...Lê rastîya ku qewimî ye, wek çîroka te nîye. Dîn û kevneşopî beramberî rewşenbîrî axaftinek xeynî kuştin û şimşîr tu nebûye. Ez fikir dikim divê çîroka kewn ji bê guherandin; birayê bêfikir(Habîl)e ku birayê xwedan fikir(Qabîl) dikuje...
Ovakva literatura se zaista više nikada neće pisati. Skoro hiljadu strana nikad nisam pročitala brže i sa većim uživanjem, i svaka od tih hiljadu strana je apsolutno bila neophodna. Građenjem likova, slikovitim predstavljanjem različitih karaktera, mišljenja i načina života Dostojevski nas uči o tragediji ljudskog roda, krivici, iskupljenju grehova i vrlinama koje imamo nedovoljno, a kojima treba da stremimo. Pored poučnosti, roman je i duhovit, sadrži i elemente krimi priče, kao i šarm ruskog duha. Ništa manje od petice se ne bi moglo zamisliti za ovo remek-delo.
الأخوة كارامازوف - الجزء الثاني التعاليم والأقوال التي عبّر عنها الأب الشيخ زوسيما في الساعات الأخيرة من حياته، والتي سجلها "ألكسي فيدوروفتش" في مخطوطة، كانت طويلة وأخذت حيزاً كبيراً في الرواية.
نهاية الجزء الثاني وكان مختلف عن الاول على الرغم من انه كان قائم على تعرفينا ببعض الشخصيات
لكن مشاكل ديمتري ووالده فيودور تقدمت جدا ووصلت للذروة واتعرفنا اكتر على طريقة تفكير ايفان بالتفصيل الممل حرفيا 😂 ذبذبته ما بين الايمان والإلحاد .. تقبله انه يكون مؤمن لكن في نفس الوقت قسوة البشر بتفقده جزء كبير من الايمان والفقد بيزيد مع الوقت
وبنتعرف كمان على شخصية الشيخ زوسيما وبداياته وسبب وصوله للمرحلة دي من الايمان وبرضو بالتفصيل المم�� شوية
الجزء التاني بيعرض الايمان ومفهومه بالنقيضين المؤمن بإفراط والمتخلي عن الإيمان
كالعادة دوستويفسكي افضل كاتب لتشريح النفس البشرية بكل تفاصيلها وافكارها
كان جزء موفق رقم بعض الملل ولكنه ممتع في كل الأحوال طبعا
" يا إخوتي، لا تحتقروا الناس لخطاياهم، احبوهم رغم خطاياهم، فبذلك تعرفون المحبة العظمى التي هي على صورة محبة الرب. احبوا خلق الله جملة، واحبوا كل ذرة من الرمل على حدة، وكل ورقة شجرة، وكل شعاع ضوء ! احبوا الحيوانات، احبوا النباتات، احبوا كل موجود."
حينما تستهل قدماً في الرواية الصعبة للأخوة كارمازوف بتركيز سوف يصلك ما أعنيه من محتوى إعجازي سواء كان على مستوى اللغة (لاحظ رغم أنك تقرأ من ترجمة) وتصدمك تلك القوة المتماسكة في الحوار النفسي ،التعليلي ،الجدلي ،الفلسفي لتشعر ومع الوقت أنك ترتقي في ذائقيتك إلى مرتبة أعلى ومستوىً يسمو بفكرك لمرحلة إجتياز. كي تتضح فكرة الرواية بشكل تسلسلس لا بد لي من ذكر شخوصها الأبطال والتي سيتفرع منها شخوص أخر لا يقلون أهمية لإكمال ذلك النسيج الفاخر من القصة ولذلك تتكون شخوص القصة من : فيودور كارمازوف: أب أسرة كارمازوف. ديمتري: الأخ الأكبر العائلة. إيفان: الأخ الأوسط في العائلة. أليكسي: الأخ الثالث في العائلة حيث تختلف سيكولوجية هذه الأخوة سواء كان ذلك على المستوى الثقافي أو الفكري أو العقائدي بإختلاف البيئة والجينات لذا سوف تتركب أحداث لها علاقة بما ذكر بعقدة جدلية أديولوجية ذات تركيب صعب أعتقد ومن خلال متابعتي لأحداثهاأنها سوف تؤثر وبشكل سحري على حياة القارئ بشكل غريب يكاد يبفقدك تركيز ما قرأت من نصوص في القديم أو الحديث الغابر تركيبة النص مذهلة والحديث النهائي سوف أفصله أكثر بمجرد إنتهائي من هذه الملحمة التي تختزل في ذاتها كل ما أردت من حيوات تفسر
قرات الرواية بالفرنسية لم اجد النسخة التي قرات في جودريدز كانت عبارة عن جزئين و كل جزء تقريبا 500 صفحة الرواية مرهقة لا اقصد بهذا صعبة لكني كلما كنت اقرا مقطعا كان يصيبني صداع شديد و احس بالتعب كاني قمت بمجهود يفوق طاقتي دوستويفسكي كيف امكنك ان ترى كل هذا لماذا انت تشبه الانبياء لا يمكنك ان تكون بشرا عاديا كانك اخذت مسافة بعيدة عن دوامة الحياة و بدات تراقبنا و تكتشفنا يا رب ما هذا لا يمكن كيف تعرفنا اكثر مما نعرف انفسنا اخذت مني وقتا طويلا لقراءتها وتركت اثرا عميقا احسست اني لم اعد انا بعد قراءتها و بين الجزء الاول و الجزء الثاني اخدت فترة راحة دامت شهرا كاني كنت استعد لقراءة الجزء الثاني انا معتادة على الروايات الكلاسيكية الثقيلة لكن هذه الرواية شكل اخر حتى اني لا استطيع ايجاد كلمات لوصف ما احسست به كتب (فرويد) مقالات تحليلية لرواياته، وقال عنه (نيتشه) -القاسي في أحكامه- أنه عالم النفس الوحيد الذي تعلم منه شيئاً، بل إنه كان يعده من أفضل ما حدث في حياته بوجه عام، حتى (ألبرت أينشتاين) نفسه أعتبره من العباقرة القلائل الذين تفوقوا على (جاوس) عالم الرياضيات شديد الشهرة، وقال عنه الأديب الأمريكي (إرنست هيمنجواي) أن قراءة أعماله تغير ما في نفسك بتنقلها بين الهشاشة والجنون والقداسة والشر.... وانا اقول دوستويفسكي انت اروع كاتب امامك باقي الكتاب مجرد هواة
Un roman care m-a tinut cu rasuflarea taiata pana la sfarsit.
Dosto este un psiholog desavarsit si este o incantare a mintii sa patrunzi in interiorul creierului lui Mitea sau al lui Ivan. Care de altfel au fost personajele mele favorite pe tot parcursul cartii. Ii iubesc pe amandoi.
Naratiunea lui Dosto este cutremuratoare pe alocuri, fara sa devina tanguiala ieftina.
Cat de mult mi-ar fi placut ca acest roman sa nu se termine. Cate mai avea de spus...