Abbas Maroufi (Persian: عباس معروفی) is an Iranian novelist and journalist.
Raised and educated in Tehran, Abbas Maroufi studied dramatic arts at Tehran University while teaching at schools and writing for the newspapers. He served as the editor in chief of the literary Gardun magazine from 1990 to 1995. His first published work was a collection of short stories entitled Into the Sun. He also wrote a few plays which were performed on stage. In his The Last Superior Generation, he touched on social themes. His last collection of short stories, The Scent of the Jasmine was published in the United States.
Maroufi came to prominence with the publication of Symphony of the Dead (1989) which is narrated in the form of a symphony.
Maroufi currently resides in Germany where he has opened a book-store, He also Holds writing classes and teaches Students who show interest in writing and story-telling.
آپدیت ده شهریور هزار و چهار صد و یک: دیگه نمیتونم برم کتابخونه هدایت و آقای معروفی نازنین رو ببینم ☹☹ ............. یک روز میرم برلین کتابخونهی هدایت و این کتاب رو می کوبم روی پیشخوان، با صدایی اونقدر بلند که اگر کسی اون اطراف مشغول پرسه زدن لای قفسهها باشه بشنوه میگم: همهی هنرتون همین بود آقای معروفی؟ داستان از این مبتذل تر نداشتی که باهاش جگرمون رو به سیخ بکشی؟ اینم شد قصه؟ یک مشت آدم منفعل بدبخت رو میریزی توی کتابهات که چی؟ میخوای بگی قصه مهم نیست و قصه گویی مهمه؟ آقا جان! اگر این رئالیسم جادویی رو از شما بگیرن هیچی نیستید. هیچی! بعد آقای معروفی در جوابم در حالیکه از اون نگاههای فرویدی میکنه میگه: نه خانم! شما خوبی! بذار حقیقتی که خودت ازش خبر نداری رو من بهت بگم. میدونم کودکی بدی داشتی ، نوجوانی رو تحت فشار پشت سر گذاشتی و الان توی جوانی حس میکنی هیچ پخی نیستی. چیزی که تو رو عصبانی میکنه اینه که خودت رو توی داستان دیدی. توی هر کدوم از آدمها، توی هر خط کتاب بخشی از خودت رو شناختی، اون بخش منفعل یا شاید حیوانی. چیزی که تورو عصبانی کرده قصهی من نیست خانم. خودتی! بفرما بیرون برو یک جای خلوت و این فریادها رو سر خودت بکش . بیروننن! بعد من مثل فیلمهای دهه شصت شروع میکنم به آروم گریه کردن،شونه هام میلرزه، پاهام سست میشه، بدنم سنگین میشه، کمرم رو تکیه میدم به پیشخوان و سرمیخورم روی زمین. گریه ها شدت میگیره و تبدیل به هق هق و حناق میشه. آقای معروفی اینبار با محبتی که فقط از مادرترزا برمیاد، یک لیوان آب برام میاره، دستش رو می ذاره روی شونهام و میگه تو چته دختر؟ چرا اینقدر پریشونی؟ برام تعریف کن. درد دل کن آروم بشی. منم از گردنش آویزون میشم و درحالیکه دماغمو بالا می کشم و مواظبم ترشح لزج بیرنگش به پیرهن سرمهای تمیز آقای معروفی نماله شروع میکنم به عقدهگشایی. اما نه، با شناختی که از خودم دارم اصل ماجرا اینطوری میشه که من یک لگد به هرچیز لگد زدنی دم دستم میزنم ، کتاب رو جلوی چشمش پاره میکنم، احتمالا یک آب دهن پرملات هم نثار لاشهی کتاب میکنم و از اونجا میام بیرون . آقای معروفی ام با لحن یالومی میگه طفلکِ سایکوپت، هنوز نتونسته با دلواپسیهای غاییِ هستیشناسانهاش کنار بیاد و فانومنولوژیش قولنج کرده . ____________________ کتاب رو به غایت دوست داشتم . روحم رو شخم زد . نمیدونم شایدم حس و حالم باعث شد اینقدر به جانم بشینه، ولی عجیب چسبید. کتابیه که اگر فقط کمی غمگین باشید میتونه داغونتون کنه و اگر مثل من داغون باشید، مچاله تون میکنه جوریکه ساعتها گریهتون بند نمیاد. (رفتن به زیر دوش رو پیشنهاد میکنم )
داستان ساده بود، مثل قصههای مادربزرگها، از اونها که دختر و پسر عاشق به هم نمیرسن و دختره مجبور به ازدواج با پسر پولدار میشه و عاشق فقیر روانه بیابون و کوه .اما آقای معروفی خوب بلده قصه تعریف کنه. همین داستان ساده رو جوری تعریف میکنه که توی زمان و مکان گم میشی . انگار خواب میبینی، تو هم مثل نوشا میری توی کما و چقدر میتونی خوشبخت باشی اگه همون شب خواب عشقتو ببینی. چقدر تلخ بود داستان و این تلخی به جونم چسبید . میشه ایرادهایی به منطق داستان و شخصیت پردازی هم گرفت که صدالبته بنظر من روایت آقای معروفی همه اونها رو میشوره میبره
بعضی کتابها را باید وقتی بخوانی که درد داری، بعضی را وقتی که شادی. نوشتههای عباس معروفی را باید وقتی بخوانی که درد داری و خودت نمیدانی چرا. شاید با خواندنشان بفهمی چرا به اندازه همه زنها و مردهای تاریخ در حال شکنجهای. انگار که تقاص تاریخی را پس میدهی که خودت در ساختنش نقش نداشتهای اما چون پدرانت در آن سهیم بودهاند و نتوانستهاند از غم مردمان کم کنند پس تو هم محکوم به درد کشیدنی. اصلاً شاید به همین خاطر کتابهایش اینقدر طولانی میشوند و ریز ریز همه جزئیات را توصیف میکنند که خواننده را بیشتر عذاب بدهند. فکر کنم خود نویسنده هم میداند که چه به حال خوانندهی فلکزدهاش میآورد. برای همین جایی از کتاب مینویسد:
این همه رنج، این همه زخم، و این همه غصه کافی نبود که این همه دار و تیر و تفنگ میساختند؟
سال بلوا = Sal-e' Balva = The Year of Turmoil, Abbas Maroufi
The Year of Turmoil (first published in 1992), is a contemporary novel, by the popular Iranian author: Abbas Maroufi, recounts the sorrowful story of a young woman (called Noushafarin) in the male domineering atmosphere of the novel and her unfulfilled dreams for a happy life.
تاریخ نخستین خوانش: در سال 1994میلادی
عنوان: سال بلوا؛ نویسنده: عباس معروفی؛ برلین، نشر گردون، 1371، در 347ص؛ چاپ دیگر تهران، ققنوس، 1381؛ در 342ص؛ شابک 9789643113742؛ چاپ نهم 1388؛ چاپ دهم 1393؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی - سده ی 20م
حال و گذشته در هم آمیخته، حسینای مسحور شده، با زلفی آشفته، ایستاده است، اما نه بر پله های شهرداری، که در ذهن «نوش آفرین»؛ دکتر «معصوم»، طنابِ دارّ «حسینا» را میبافد، و با قنداق موزر، به مغز «نوش آفرین» میکوبد؛ «سرهنگ نیلوفری» پدر «نوشا»، در پی پیمودن پله های ترقی، از «شیراز» به «سنگسر» میافتد؛ «ملکوم آلمانی»، در کار ساختن پل بزرگ، از «کوه پیغمبران» به «کافر قلعه» است، و «سروان خسروی» در پی آن است، که همه ی کوچه های شهر، به خیابان «خسروی» ختم شوند؛ اما همه، یک داغ به پیشانی دارند، همانکه «سال بلوا» را آغاز میکند؛ همانکه همه، ناچار به انتخابش بوده اند، مقصر کیست، وقتی بازی و بازیگر، یگانه نیست؟
هفت شب به یاد ماندنی؛ در روزهایی که این کتاب را میخواندم، در خیالم هماره شخصیتهایش موج میزدند، در سر کار، و هنگام برگشتن نیز، به آنها میاندیشیدم، و به توانایی این نویسنده ی توانا، لبها بر خنده میگشودم؛ باز هم این نوشتارم را پاکسازی کرده اند؛ از زندگی در این شرایط خسته ام، آرزوی مرگ خویش را دارم؛ از پانزده سال پیش تا امروز، و آنهم در این سن و سال، در این وبگاه، روزانه پانزده ساعت میخوانم و میجویم و مینگارم؛ آنها نیز با بیشعوری نوشتار دیگران را ویران میکنند؛ «ایران» ما با این کارها هرگزی به جایی نمیرسد
نقل از متن: (قرار بود کسی را دار بزنند؛ کسی را که در جنگ شکست خورده بود؛ من نمیدانستم آن شخص کیست؛ سر شب که دیدم «معصوم» خانه نیست به خانه ی همسایه، «رقیه دلال» و «نازو» سرک کشیدم؛ سه مرد پیش آنها بودند؛ «رقیه دلال»، «نازو» را مجبور کرد، با پیرمردی که آنجا بود بخوابد؛ «معصوم» تازگی با من کینه گرفته بود، و من نمیدانستم چرا؛ من موقع عروسیام چه آرزوها در دل داشتم، و همه بر باد رفته بودند؛ یادم میآید وقتی ازدواج کردم آنقدر «معصوم» دوستم داشت، که یکماه از خانه بیرون نیامدیم، و با هم خوش بودیم؛ قبل از ازدواجم با «معصوم»، سروان «خسروی» از من خواستگاری کرد، اما مادرم نپذیرفت، پس از ازدواج از مادر دکتر «معصوم» جاجیمبافی یاد گرفتم؛ دکتر «معصوم» در بچگی از خانه فرار ��رده، و به «تهران» آمده و به شغلهای مختلفی دست زده بود؛ بعدها همراه یک شازده ی «قاجار» به «انگلیس» رفته، و طب خوانده و به «سنگسر» پیش مادرش برگشته بود
وقتی با «معصوم» نامزد شده بودم، یک روز از خانه بیرون رفتم، و «حسینا» در دکانش مشغول کوزهگری بود، آن روز «حسینا» در حجرهاش مرا بوسید؛ «حسینا» در حجرهاش مجسمه ای از سر «شیرین و فرهاد» ساخته بود؛ باز هم به من گفت که دنبال برادرهایش «سیاوشان» و «اسماعیل» میگردد؛ او میدانست که دکتر «معصوم» به خواستگاری من آمده؛ من «معصوم» را دوست نداشتم و «حسینا» را میخواستم؛ وقتی به خانه رسیدم به مادرم گفتم؛ مادرم نپذیرفت؛ مادرم نمیدانست که دسته گلم را به خاطر «حسینا» به باد دادهام؛ خدا خدا میکردم که شب عروسی «معصوم» هم نفهمد؛ یک روز «حسینا» با کت و شلوار مشکی راه راه، و پیراهن سفید به خواستگاری ام آمد؛ مادرم از او پرسید سواد خواندن و نوشتن میداند، و او گفت که «خمسه نظامی» را خوانده است)؛ پایان
تاریخ بهنگام رسانی 29/05/1399هجری خورشیدی؛ 12/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
نوشا! از کدام سال برایت بگویم که سال بلوا نیست؟نبوده است؟ از همین بهارِ سرنگونِ 1398 که نیمی از ویرانکده ی ایران را آب برد، سیلاب! از کدام سال بنویسم که سالِ بلوا نبوده است؟ کدام سال آخر لبت کجاست؟ که خاک چشم به راه است… و می دانی که لا به لای همه ی این سالها هر کدام سالِ بلوایی بوده است؟ برایت از کدام بلوا بنویسم هر کدام تلخ تر و کشنده تر از آنچه بر تو، بر ما، رفته است؟ به دست خودمان! به چشمِ خودمان! نوشا! ما خودمان یک به یک درخت ها را تراشیدیم و در هر گذر چوبه ی دار برپا کردیم و ایستادیم به تماشای رقصِ جنازه بر بلندای هر چوبه، و سایه ی دارها بر جان و جهان و چهره ی ما نقش بست، بسته است گفت: «امروز بینی و فردا و پس فردا.» آن روزش بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش به باد بر دادند من! با تو سالِ بلوا را بازخواندم، سالهای بلواها را! سقوطِ ابدی یک شهر را، ایرانشهر را. سقوطِ آدمیان را، انسان را و اخلاق را! سقوطِ شرف و برکشیدن گستاخی و وقاحت را تو گفتی و از میانِ وهم ها، خاطره ها، یادها، مرا به یاد کسان و روزها و شهرها انداختی! به یادم آوردی اخته گی تاریخِ سرزمین مان را! لجه ی بدنامیِ همه ی سربلندانِ دروغ زن را! آری نوشا! از کدام سال برایت بنویسم که سالِ بلوا نبوده است. از کدام روز؟ کدام خاطره؟ کدام یک آخر # تکنیکِ بی همتای معروفی در قصه گفتنش را بسیار می پسندم. او قلمش بی اندازه بیدار است و همین بیداری ست که خوابِ جاهلان را آشفته کرده بود و می کند. قلم ستودنی اش و چگونگی داستان گفتنش دلچسب است و تلخ، تلخی اما مزه ی آشنای همه ی قصه های گفته و ناگفته ی روزها و روزگار ما. پس خواندنی ست این داستانش هم، مانند سمفونی و نیز فریدون سه پس داشت احضار جاوید در قصه هم بی اندازه خوشایندم بود. جاوید را از ��استان جاویدِ اسماعیل فصیح چون شاهدی هشیار فرا می خواند تا او خوب ببیند که در گذر از دوره ای به دوره ی دگر تنها نام ها هستند که تغییر می کنند. سلوک و منش ما مردمان همان هست که بود. یک به ��کِ مان ظالمی در شمایل یک مظلومِ تیپا خورده چهارشنبه 1398.01.14
هنوز هم عباس معروفی را از بهترین رمان نویس های ایرانی می دانم. همیشه حرفی برای گفتن، ایده ای برای ذهن خواننده خود دارد. هرچند که انتظار بیشتری از این کتاب داشتم . بازهم خوب بود...بالاخص شروع و پایان کتاب و جملاتی زیبا که آنقدر زیاد بود که نمیشد آن ها را باز نوشت.
سال بلوا روایتی است از هفت شب، که میتواند شما را در زمان سالها عقب برده و تداعی گر کل تاریخ ایران و زندگی غم انگیز نوشافرین (َشخصیت اصلی داستان) گردد. نوشافرینی که خود نمادی است از تمامی زنان و دختران رنج کشیده .
راوی داستان:
نوشافرین عاشق حسینای کوزه گر، به اصرار مادرش که خوشبختی اورا در ازدواج کردن با دکتر معصوم می دانست، تن به ازدواج با او میدهد. داستان در واقع از زاویه دید دو راوی مختلف بیان میشود. یکی خود نوشافرین که شب های اول و سوم و پنجم و هفتم را تعریف کرده و دیگری میرزا حسن رئیس است که در واقع این داستان را برای نوه ی خود "باسی" تعریف میکند.
بررسی ویژگی های ادبی کتاب
:1. تصویر سازی یا ایمیجری:
Visual imagery
تصویرِ دار که در کل کتاب بود و همچنین فضای سرد و یخبندان: نشان دهنده ظلم و ستم و تاریکی آن مقطع زمانی است. دستهای من بالای سرم پی چیزی میگشت، که نمیافت!
Auditory imagery
نوحه خوان میخواند: "ای حرمت قبله ی حاجات ما، نام تو تسبیح و مناجات ما." گاهی حسینا را تکرار شده می دیدم، تکثیر میشد و آن همه بال گشوده شده یکباره در سینه اش فرود می آمد. "نام تو تسبیح و مناجات ما."
Olfactory imagery
...و از درختها بوی میوه پخته می آمد. ...لبهاش بوی خاک میداد، موهاش بوی خاک می داد، و تنش بوی خاک میداد. انگار خاک بود.
Gustatory imagery
مثل چوپانی که بره ای را از دهن گرگ نجات میداد، بغلم کرد و مرا بوسید. دهانش طعم خاک میداد. جلوی حوض ایستاد، دکمه های شلوارش را بازکرد و درآب شاشید، طولانی و کشدار....به کف روی آب نگاه میکرد و زیر لب میگفت نوش جانتان... ...خبر تازه ای شنیدم که میگویند آب فلکه رنگش زرد شده، شما خبر ندارید؟ ...میگفتند مزه شربت سینه ی چند سال مانده را میدهد....سروان خسروی یک لیوان بلوری تمی پر آب کرده بودند براش و آورده بودند، سر کشیده بود و گفته بود: "مزه شاش خر میدهد!"
Tactile imagery
صورتم را در دستهاش گرفته بود و به نظر می آمد انگشتهایش می خواهند دنیا را زیر و زبر کنند، مثل ماهی هایی که بر خاک گرم جان میدهند.
Organic imagery
ضعف داشتم و نمیدانم چرا احساس میکردم حالم بهتر میشود...همه ی قدرتم را جمع کردم که بگویم تشنه ام، بگویم آب، مثل ماهی لب هام به هم بخورد و صدایی از ته حلقم درآید؛ آب.
Kinaesthetic imagery
بدون آنکه بتواند آرامشش را حفظ کند، چنان سخت بغلم کرد که احساس کردم دارم توی دست هاش خرد می شوم.
2. تلمیح.
آمیختگی اسطوره و واقعیت : افسانه ی مرد زرگر و معشوقه اش که در بافت داستان نوشآفرین و حسینا پیوند برقرار کرده است.
3. توصیف و تشبیه
درخودش ماسید،مثل اشک شمعی که قطره میشود،سُر میخورد،و فرو می افتد و می ماسد. ... شبیه معماری که که خانه ای را برای زلزله می سازد. ...جهان کوهی ست وهم آلود که به هر صدایی پاسخ می دهد.
4. سمبولیسم
نوشافرین : نماد زنان و دختران رنج کشیده حسینا: ،نماینده ی آسایش مردم، و نجات دهنده ی خاک میهن و رهایی دهنده ی آحاد رنج کشیده و دختران تنها. باسی: همزاد و جانشین حسینا که با شنیدن داستان پدربزرگش برای جانشینی آماده میشود. رحمت ایزدی: نماد مرگ معصوم : نماد ظلم و ستم و پنهان کاری و تفرقه ، مالیخولیایی که تنها به خود و منافعش فکر میکند. دار: نماد ترس و ظلم و پنهان کاری خاک: اصلی ترین نماد داستان. نشان دهنده خاک میهن و خاکی که سرچشمه و تن وجودی هر انسانی است. تسلیم آن خاکی شدم که انگار از وجود خودم بود، بارها در آن مرده بودم،کوزه گری مرا ساخته بود و در من روح دمیده بود، با خاکی باران خورده و دلچسب،من چقدر اورا میشناختم،هزار سال. چرا بوی خاک میدادم؟شاید اگر از چوب درست شده بودم حالا بوی کاج میدادم!
تم و بک گراند داستان:
1. جنسیت زدگی و برخورد نامتعارف با زنان
نوشا گفت زن موجودی است معلول و بی اراده که همه ی جرئت و شهامتش را می کُشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند.مسابقه ی مهمی بود،مرد باید برنده میشد. رزم آرا گفت:زن ها را باید روی صفر نگه داشت، یکی بدهی دومی را هم می خواهند. و تمام شب برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت می کِشند گریه کردم!دخترهایی که بعدها از خود متنفر می شوند و مثل یک درخت توخالی پوسته ای بیش نیستند،و عاقبت به روزی می افتند که هیچ جای بدنشان حساس نیست،روح و جسمشان همان پوسته است،وخودشان نمیدانند چرا زنده اند!؟
2. پوچی و جنگ بی هدف 3. به سخره گرفتن مردم با دین و تفکرات اعتقادیشان 4. منفعت طلبی و سودجویی منصب داران 5. چپاول گری و از از بین بردن منابع ملی توسط بیگانگان 6. بیچارگی و تاثیر این بلوا بر مردم
تو دورانی که در کابینت رو هم باز کنی فمنیست ایرانی و حامیان این فمنیست افراطی میپاشن بیرون ، خوندن همچین کتابی که درد واقعی ، عمق تنهایی ، بی پناهی ، پاکی و دلبری های زنانه نوشا رو بدون افراط برای خواننده بیان کنه جای تحسین داره حتی با این وجود که نوشا در پایان داستان مثل همه کتاب های فمنیستی یک تنه به دل دشمن نزد و سوپر وُومن نشد باز هم رسالت خودشو به سرانجام رسوند و قطعا رو ناخودآگاه خواننده تاثیر خواهد داشت داری که سایه اش از همون صفحه اول روی داستان چیره شده بود و نه تنها باعث نظم نشد چه بسا بلوا رو هم بیشتر کرد . نوشا شاید سر به دار نشد اما تنها قربانی رسمی دار بود . قلم معروفی رو خیلی میپسندم اینکه شاهد توصیفات درجه یک و دیالوگ های غافلگیر کننده هستیم اینکه هیچوقت از قالب های اماده برای شخصیت های داستانش استفاده نمیکنه . اینکه معصوم تو لباس دکتر که نماد قشر فهمیده و تحصیل کرده است همچین افکار کهنه و سرشار از پلیدی و عقده و سیاهی داره . اینکه حسینای کوزه گر از همه ما بهتر مفهوم عشقو درک کرده باشه برام جذابه .
پ ن :سبک نوشتاری معروفی جریان سیال ذهن هستش و ما شاهد یه داستان خطی نیستیم و مدام تو گذشته و حال و گاها آینده شناور هستیم . شاید چند صفحه اول کتاب خواننده اذیت بشه ولی اگر خودشو به دست موج داستان و ناخدا عباس بسپاره قطعا لذت میبره
زمان : در دوران حکومت رضاشاه مکان : سنگسر در سمنان (زادگاه عباس معروفی)
شخصیت ها : نوشا : شخصیت اصلی داستان و دختری جوان که تنها فرزند پدرش(سرهنگ نیلوفری) است و همسر دکتر معصوم و عاشق کوزه گری به نام حسینا. زنان همسایه آرزوی زندگی او را دارند. معصوم : پزشک و شوهر نوشا. مردی سلطه طلب که نوشا را مورد ضرب و شتم و بی مهری خود قرار میدهد و نوشا را به خاطر اینکه بچه دار نمیشود تحقیر میکند. حسینا : مردی مسافر که به دنبال برادران گمشده اش هست و در سنگسر حجره کوزه گری دارد. نوشا به طور اتفاقی با حسینا آشنا میشود و دلبسته او می شود. سرهنگ نیلوفری : پدر نوشا که از نگاه نوشا مهربان ترین مرد دنیا ست. سرهنگ مرتکب قتل ناموسی شده و خواهر خودش را به ضرب گلوله کشته. سرهنگ از شیراز به سنگسر میاد و چشم انتظار قول شاه و نامه ای بود که او را به مرکز منتقل میکرد و سرانجام در سال آخر های زندگی ش کور و مدتی بعد فوت میشود. ملکوم : شخصی آلمانی که در تلاش برای راه اندازی پل از کوه پیغمبران به کافر قلعه هست. سرهنگ خسروی : فرمانده نیروی نظامی شهر سنگسر و مردی مستبد که خواهان برپایی دار در شهر هست برای ایجاد ترس و مقابله با یاغیان. جاوید : مردی زرتشتی و اهل یزد که خدمتکار خانواده سرهنگ نیلوفری در سنگسر است. جاوید به وسیله یک شاهزاده قاجاری مقطوع النسل شده.
جزئیات داستان : داستان در هفت شب روایت میشود. داستان از زبان راوی اول شخص(نوشا) و سوم شخص(دانای کل) روایت میشود (تکنیک تغییر زاویه دید از تکنیک های غربی و مدرن داستان نویسی) استفاده از تکنیک تگ گویی درونی موجب شده که پیرنگ داستان غیر خطی و سیال باشد. در خلال داستان، قصه ای روایت میشود : دختر پادشاه دلباخته مرد زرگر است اما پسر وزیر خواهان ازدواج با دختر پادشاه هست( تکنیک داستان در داستان از تکنیک های داستان نویسی شرقی. در ادبیات کهن ایران سابقه دارد --» داستان های هزار و یک شب یا قصه های شهرزاد)
رحمت ایزدی : مردی ست که زخمی ها و مرده ها را جمع آوری میکند(کنایه به رحمان و رحیم بودن خدا)
جلد کتاب تداعی کننده جمله ای از نوشا و همچنین نشان دهنده این که داستان در ذهن نوشا میگذرد : چرا این همه آدم در ذهن من زندگی می کنند؟ مگر قرار است بار همه زن هارا من به دوش بکشم؟
همچنین وجود کلمات عربی و چهره غمگین زن در جلد کتاب که نماد زندگی سخت زنان در جامعه سنتی ایران هست. صحنه دار در ابتدای کتاب نماد خفقان و ناامنی در جامعه هستش و دار در معصوم جلوه پیدا میکنه که بر زندگی نوشا سایه میاندازه
ضعف داستان در یک شکل بودن لحن تمام شخصیت های داستان بود برای مثال شخصیت ملکوم که اصلا ایرانی نبود لحن گفتاریش با دکتر معصوم یکی بود، ما به هیچ وجه نمیتوانیم از طریق لحن جملات گوینده را تشخیص بدهیم حتی زن بودن گوینده یا مرد بودن آن. در قسمتی از داستان هم عباس معروفی با تعریفات غلو آمیز مانند متولد شدن بچه های دو سر یا تجاوز به خواهران خود سعی در نشان دادن آشوب و بلوا و هراسی که بعد از برپایی دار در سنگسر بود که به نظرم با توجه به فضاسازی که من از عباس معروفی در سمفونی مردگان سراغ داشتم ، اصلا انتظار همچین توصیفاتی را از ایشان نداشتم.
اسپویل : همانطور که حدس میزدم و با توجه به شناختی که از عباس معروفی داشتم ، نوشا قربانی جامعه مردسالار و سنتی ایران شد و این خود به تنهایی نماد تمام زنان رنج کشیده ایران هست. نکته دیگر این است که بعضی از شخصیت ها در پی رسیدن به آرزوهای شریف خود بودند ولی در این راه نابود شدند مانند سرهنگ نیلوفری که تا آخر عمر چشم انتظار نامه مرکز ماند و نوشا که هیچ وقت به معشوق خود یعنی حسینا نرسید. در آخر هم متوجه شدیم که حسینا نبود که دار زده شده و سرنوشت حسینا هم به افسانه ها پیوند خورد به همان شکل که در داستان حضور پیدا کرد به همان شکل هم غایب شد.
ملکوم هم که ناپدید شد و ظاهراً سرمایه ملی کشور را چپاول کرده که متاسفانه در طول تاریخ ایران همیشه همچین اتفاقاتی رخ داده و رخ میدهد متاسف��نه.
اگر سمفونی مردگان رو قبل از سال بلوا نخونده بودم ، قطعا به این کتاب نمره کامل رو میدادم ولی به دلیل اینکه در روایت و شخصیت پردازی و همینطور توصیفات داستانی نسبت به سمفونی مردگان اثر ضعیف تری بود من دو ستاره کم میکنم ولی همچنان از طرح و روایت داستان لذت بردم و مثل همیشه از قلم شیوا عباس معروفی ( البته انتظارم بیش از حد بود) راضی بودم.
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بیتو به جان آمد وقت است که بازآیی
گویا خون به جگر شدن حین و پس از خواندن رمانهای عباسآقای معروفی اجتنابناپذیره! ز��م «سمفونی مردگان» نخستین رمانی که از عباسآقا خواندهام هنوز روی قلبم تازه بود که این رمان از راه رسید... البته پس از سمفونی مردگان به سراغ کتابهای دیگرش «فریدون سه پسر داشت» و «ذوبشده» رفته بودم اما آن دو کتاب محیطی کاملا متفاوت از این دو رمان دارد و باید سبک نوشتن اینها را از هم جدا کرد. داستان هر دو رمان در دوران ملتهب حکومت رضاشاه و به خصوص زمان حملهی روسها به ایران به وقوع میپیوندد، آیدین در سمفونی مردگان گرفتار جامعهي به شدت پدرسالار بود و نوشا در سال بلوا گرفتار در جامعهای به شدت زنستیز و قطعا به همین منظور است که عباسآقا در ابتدای کتاب مینویسد: «با احترام و یاد سیمین دانشور و سیمین بهبهانی کتاب را به مادرم پیشکش میکنم.»
نکاتی از کتاب: اول اینکه برای من جالبه که پس از گذشت سالها سال، با وجود تغییر چند نسل همچنان عقاید پوچ و جاهلانه در روح و جسم مردمان سرزمینم باقیمانده! بله تغییر کردهایم اما بیایید خودمان را گول نزنیم ما همانیم. هنوز زنستیزیم و هنوز پدر در خانواده حرف اول و آخر را میزند، غیر از این است؟ من میگویم خیر.
دوم سبک نوشتار قلم عباسآقاست که برای من سبک شیرینیست، عباس آقا به گونهای مینویسد که گویی زمان در مشتش است و روبروی ما نشسته و با ما گل یا پوچ بازی میکند! به این سبک میگویند «سیال ذهن» و نویسنده زمان را وصله پینه میکند و با پرشهای ناگهانی در جایی که انتظارش را نداریم بومممم.
سوم اینکه در بخشهایی از کتاب احساس کردم و البته هنوز هم میکنم که عباسآقا داستان زندگی سرهنگ نیلوفری(پدر نوشا) را از داستان کوتاه «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» به قلم «گابوی عزیزم» الهام گرفته و البته اگر هم اینطور نباشد من را شدیدا به یاد آن داستان انداخت.
چهارم برای عباسآقا که به تازگی عمل جراحی جدیدی انجام دادهاند آرزوی سلامتی میکنم و امیدوارم روز به روز حالشون بهتر بشه و برای ما باز هم داستان بنویسند تا بخوانیم و در حین لذت بردن از داستانهایش، آگاه و روشن شویم.
باشد تا مردان سرزمینم بخوانند و بخوانند و باز هم بخوانند تا شاید بخشی از درد یک زن را درک کنند، شاید!
نقلقول نامه «چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟»
«وقتی سر قدرت دعوا دارند، با همه چیز مردم بازی میکنند!»
«خاک بر سر آدمهایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند.»
«با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد، باید به دادشان رسید.»
«مردم هر یک دردی دارند که دیگری نمیفهمد.»
«آدمی که در خانهاش زن زیبارو داشته باشد، مثل تاجر پنبه هر دم در معرض خطر آتش است.»
«تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم، دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی، پوستهای بیش نیستند و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است و خودشان نمیدانند چرا زندهاند.»
«سالها بعد فهمیدم که مردها همهشان بچهاند، اما بعضیها ادای آدم بزرگها را در میآوردند و نمیشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ میگویند.»
«مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد بیاورد و برای خودش گریه کند؟»
«ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی میآید، بیقانونی، بینظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها.»
«هیچ چیز مال خود آدم نیست مگر همان چیزهایی که خیال میکند دلبستگیهایی به آن دارد. بعد یکی یکی آنها را از آدم میگیرند و تنها یک سر میماند، آن هم بر نیزه!»
کارنامه عباسآقای معروفی، من شما رو خیلی دوست دارم اما برای اینکه به این کتاب شما ۵ ستاره اهدا کنم دوستداشتن شما را ملاک قرار ندادم و هیچ لطف و ارفاقی هم در نظر نگرفتم، با آسودگی خیال و بدون عذاب وجدان ۵ستاره تقدیمتان میکنم.
سال بلوا رو خیلی پراکنده خوندم. وقتی تنها بودم شروع کردم و وقتی تنها نبودم تموم :) اگر بتونی با قلم عباس معروفی ارتباط برقرار کنی، خوندنشو از دست نده. ...
بهترین جملههایی که در خاطرم ماند:
من چهقدر او را میشناختم؟ شاید هزار سال. و چرا برای داشتن او باید به زمین و زمان التماس میکردم؟ ... چرا هرکس که به های و هوی دنیا دل نمیدهد میشود بی سر و پا؟ ... پس دنبال چه میگردی؟ / خودم / مگر کجایی؟ / توی دستهای تو، لای موهای تو، کارم ساخته شده… ... آدم ها از ترس وحشی میشوند. از ترس به قدرت رو میآورند که چرخ آدمهای دیگر را از کار بیندازند. ... از لای پلکهام او را میدیدم و همهچیز را میشنیدم، اما هیچ قدرتی نداشتم. نه برای حرف زدن، نه برای تکان خوردن و نه برای گریه کردن. ... گفت خاک بر سر آدم هایی که نمیدانند سر چی دارند میجنگند. دکتر معصوم گفت چرا جناب رئیس. به خاطر قدرت. ... توی این مملکت هرچیزی اولش خوب است، بعد یواش یواش بهش آب میبندند، خاصیتش را از دست میدهد، واسهی همین است که پیشرفت نمیکنیم. ... با دار و تفنگ که نمیشود بر مردم حکومت کرد. باید به دادشان رسید. ... یادت باشد که ناامنی بدترین بلایی است که سر ملتی میآید، بیقانونی، بینظمی، به فکر مردم نبودن و این چیزها. ... مردها همیشه تا آخر عمر بچهاند، این یادت باشد. ... مگر نمیشود آدم سالهای بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه کند؟ ... من چه یادی دارم… چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟ ... چه دیر، چه تکرار مسخرهای، که چی بشود؟ کی این تکرار به پایان میرسد؟ گفتم چه اهمیت دارد؟ ... کارم از تکیه گذشته. دلم میخواهد توی بغلت بمیرم. ... پدر میگفت: همه جا تاریک است، میفهمی؟ گریه میکردم و جوری که بغضم بروز نکند میگفتم آره. گفت: هرگز نمیفهمی.
کتابهای آقای معروفی اینجوریاند که چند صفحه ی اول اصلا با کتاب ارتباط برقرار نمیکنی. اما کنجکاو میشی و ادامه میدی...کم کم شخصیتها رو میشناسی... با سبک سیال ذهن آقای معروفی قطعات پازل داستان رو تو ذهنت تکمیل میکنی؛ سعی میکنی استعارهها و کنایههارو خوب درک کنی و چیزی از قلم نندازی؛
و بعد کم کم جادوی قلم ایشون شروع میشه به خودت میای و میبینی بغض گلوتو گرفته و چشمات اشکی شده به خودت میای و میبینی قلبت تو سینه فشرده شده و درد گرفته؛ جوری غم وجودتو گرفته که انگار هیچ چیز به جز غم تو دنیا وجود نداره...
آقای معروفی دست مریزاد. واقعا دست مریزاد.
ادیت ریویو(۱۰ آبان ۱۴۰۰) : سال گذشته به این کتاب ۴ ستاره دادم؛ اما الان هرچی بهش فک میکنم میبینم اشتباه کردم. برای همین امتیازمو اصلاح میکنم. این روزا واقعا دلم برای سال بلوا تنگ شده و دارم دنبال یه کتاب قشنگ تو همون حال و هوا میگردم…
کسی که ۱۰۰ رو دیده هرگز ۷۰ دیگه راضیش نمیکنه! متاسفانه "سمفونی مردگان" و "فریدون سه پسر داشت" توقعی ایجاد کرد از عباس معروفی که دیگه شاهکاری مثل سال بلوا هم آدم رو راضی نمیکنه. اما اگر دو کتابی که گفتم رو خوندید بعدش به سراغ این کتاب معروفی هم میتونید برید !
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچکس نیستم؟ ص 10 کتاب آقای یغمایی دبیر ادبیاتمان میگفت فارابی حکیم هنرمندی بوده که نظیرش را دنیا به خود ندیده است، سازش را بر میداشته میرفته وسط جماعت، شروع میکرده به زدن. مردم را به خنده وا میداشته که غش و ریسه میرفتهاند، بعد دستگاه عوض میکرده، گریهشان را در میآورده، و بعد همین جور که میزده، خوابشان میکرده و میرفته یک محلهی دیگر. ص 67 کتاب دار، آونگ خاطرههای ما در ساعت تاریخ بود. ص 135 کتاب و سالها بعد فهمیدم که مردها همهشان بچهاند، اما بعضیها ادای آدم بزرگها را در میآورند و نمیشود بهشان اعتماد کرد، به خودشان هم دروغ میگویند. ص 174 کتاب با حرارتی وصف ناپذیر، چنان وحشیانه بغلم کرد که احساس کردم دارم تو دستهاش خرد میشوم. مثل چوپانی که برهای را از دهن گرگ نجات میدهد، بغلم کرد و دهنم را بوسید. بوی خاک میداد، انگار خاک بود، و انگار من با خاک بازی میکردم. خاطرات همهی گذشتههام، در کودکیهای بسیار دوردستی تکرار میشد و آدم نمیفهمید زمان گذشته است، چقدر گذشته است؟ آدم مگر گذشتهای داشته، یا مگر آیندهای هم وج��د دارد؟ ص 193 کتاب گفتم: «چی شد؟ بالاخره برادرهات را پیدا نکردی؟» «حالا دیگر دنبال برادرهام نمیگردم.» «پس دنبال کی میگردی؟» «خودم.» «مگر کجایی؟» «توی دستهای تو، لای موهای تو. کارم ساخته شده.» ص 207 کتاب میگوید جهان مجموعهی وهمآلودی است که به کوه میماند، باتلاقی است که برای شناختن اسرار آن نباید دست و پا زد، فقط باید زندگی کرد. ص 264 کتاب گفتم: «چقدر باید منتظر باشیم؟» پدر گفت: «ما ملت انتظاریم.» ص 320 کتاب بعدها به مادر گفتم که وقتی خدا بخواهد مورچهای را نابود کند، دو بال به او میدهد تا پرواز کند آن وقت پرندگان شکارش میکنند. ص 323 کتاب حسینا گفت: «��یدانی اولین بوسهی جهان چطور کشف شد؟» دستهاش تا آرنج گلی بود، گفت که در زمانهای بسیار قدیم زن و مردی پینه دوز یک روز به هنگام کار بوسه را کشف کردند. مرد دستهاش به کار بود، تکه نخی را با دندان کند، به زنش گفت بیا این را از لب من بردار و بینداز. زن هم دستهاش به سوزن و وصله بود، آمد که نخ را از لبهای مرد بردارد، دید دستش بند است، گفت چکار کنم. ناچار با لب برداشت، شیرین بود، ادامه دادند. ص 328 کتاب آدم این همه به خودش مغرور است که خیال میکند هیچ وقت از کار نمیافتد، بعد یکباره میبیند که دنیا با سرعت دور میشود، و او جا مانده است. ص 332 کتاب
صدمین کتابِ گودریدز برای عباس معروفی ۲۲،۲۳،۲۴اسفند بعد از خوندن سمفونی مردگان رفتم و راجب عباس معروفی خوندم زندگیش تو ایران،اتهاماتی که بهش خورد،سختی هایی که کشید و حتی تا پای صادر شدن حکم اعدام هم براش پیش رفته و مجبور شد از ایران بره. ما با اینکه همیشه توی ایران بودیم اما اینجا رو هیچ وقت وطن ندیدیم هیچ وقت دلمون و حالمون توی این مملکت خوش نبوده، عباس معروفی اما اکثر پست هایی که دیدم ازش راجب دلتنگیش برای وطنش بوده بیشتر جمله ای که تکرار میکرد این بود"میشه یه روزی ایران به ما برگرده؟" بعد از فوت ایشون واقعا غصه خوردم واقعا درهم شکستم که با این همه دلتنگی برای وطن از دنیا رفت و چرا سهمش از وطنش حتی یک سنگ قبر هم نیست. موقعی که اعتراضات شروع شد خیلی به عباس معروفی فکر کردم که نمیتونه این روزهای پر از امید رو ببینه،همش این جمله توی ذهنم تکرار می شد"میشه ایران به ما برگرده؟" بله آقای معروفی میشه،میشه اما شما دیگه نیستی که ببینی. نیستی که ببینی "ایران داره به ما بر میگرده" راجب کتاب هم حرفی ندارم انقدر قشنگ و پر از غم بود که فکر میکنم به اندازه سمفونی مردگان دوسش داشتم،هر چی عباس معروفی نوشت رو خواهم خواند. ۲۲اسفندماه۱۴۰۱
هر سالمان سال بلواست، صد سال دیگر هم که بگذرد، همه چیز هم عوض شود باز در یک گوشهی این خاک حداقل یک زن(شاید هم یک مرد) وجود دارد که هر سالش سال بلوا باشد... کتاب داستان پیچیده و سختی نداره و با اینکه به شیوهی سیال ذهن نوشته شده اما اصلا سخت خوان نیست، ولی تا دلتان بخواهد غم دارد. غمی که به جان آدم مینشیند. داستان عشق نوشا و حسینا و نرسیدن و درد فراق و ازدواج بدون رضایت و مرد شکاک پفیوز و درد و درد و درد...ه ای تف به قبرت آقای دکتر معصوم، با احترام.ه
سال بلوا، فراتر از یک داستان عاشقانه ساده، تصویری تکاندهنده از جامعهای سرکوبگر و زنستیزایران نشان میدهد. معروفی با زبانی صریح والبته نمادین، خواننده را به قلب رویدادهای تلخی میبرد که در آن زنان، قربانی نابرابریها و محدودیتهای اجتماعی شده اند. روایت چندوجهی رمان، با نگاهی عمیق به شخصیتها و رویدادها، به خواننده امکان می میدهد تا پیچیدگیهای جامعه آن دوره را بهتر درک کند . سال بلوا، با تلفیق ماهرانهی اسطوره و تاریخ، تصویری پیچیده و چندلایه از ایران را ترسیم می کند . کتاب معروفی را باید انتقادی صریح از وضعیت اجتماعی و سیاسی ایران دانست . سال بلوا کتابی زنانه است ، نوش آفرین ، قهرمان کتاب ، دختری جوان و درگیر با تضاد سنت و مدرنیته است ، او را می توان نماد بسیاری از زنان ایرانی دانست که برای شکستن قیدوبندهای سنتی مبارزه میکنند. در ستایش نوش آفرین نوشا، شخصیت محوری رمان سال بلوا، در محاصرهی ساختارهای اجتماعی و انتظارات مردانهای قرار دارد که آزادی عمل او را محدود میکند. او در این تنگنا، بین تمایل به عشق و استقلال و الزامات اجتماعی مبنی بر اطاعت و تسلیم، در نوسان است. نوشا با تمام وجود تلاش میکند تا به هویت خود دست یافته و به ارزشهای خود پایبند بماند. شخصیتهای زن دیگر داستان، مانند مادر نوشا و دیگر زنان شهر، نیز چالشهای مشابهی دارند. آنها نماد زنانی هستند که در جامعهای مردسالار، مجبورند برای بقا و حفظ هویت خود مبارزه کنند. اما آنان بر خلاف نوشا ، تقدیر خود را پذیرفته و تلاشی برای رهایی از آن نمی کنند . مدرن بودن یا ساختار شکن بودن نوشا را نمی توان به تلاش او برای یافتن هویت خود به عنوان زنی جوان محدود کرد . او در زمانه ای صحبت از عشق و عاشقی و حتی فراتر از آن می کند که ابرازعلاقه ، آن هم از جانب زنان ، ممنوع بوده . او این گونه تلاش می کند تا منفعل نباشد و بیشتر کنش داشته باشد تا واکنش . شاید همین جسارت و کنشگری بوده که او را از دختری پرشور به زنی مصمم و آگاه تبدیل کرد . سبک داستان معروفی با بهرهگیری از جریان سیال ذهن و زمان، کوشیده تا به عمق روان شخصیتهای خود نفوذ کرده و آشفتگیهای درونی آنها را با ظرافت به تصویر کشد. این تکنیک به همراه ابهام، ، آمیختگی خیال و واقعیت ، تاریخ و اسطوره و برگشت های مکرر به گذشته، به رمان عمق و پیچیدگی بیشتر بخشیده است. اما هم زمان با لطافت کلام نویسنده و نوشا ، جا به جایی در زمان ، ارجاع به اسطوره و گذشته ها گرچه کتاب را به اثری ادبی و زیبا تبدیل کرده و به کلام نویسنده عمق بیشتری داده ، اما خواندن و درک کتاب را هم کمی سخت کرده است . معروفی این گونه خواننده را در لایههای مختلف واقعیت و خیال سرگردان میکند. استفاده از نمادهایی چون خاک، آب و دیوار، به همراه عناصر اسطورهای و افسانه ها، شاید خواننده را کمی در زمان و مکان و خیال و واقعیت سرگردان کند . در سال بلوا، مرز میان تاریخ و افسانه، واقعیت و خیال، گاهی آنقدر باریک میشود که خواننده نمیتواند به سادگی آنها را از هم تفکیک کند . قهرمان داستان ، نوشا ، در آستانهی خاموشی ابدی ، خاطراتش را در هفت شب پایانی عمرش بازگو می کند . روایتی که او از زندگی خود ارائه میدهد، نه تنها تاریخ اجتماعی یک دوره پر درد را به تصویر میکشد، بلکه به اعماق روان زنی میرود که در چنبره سنتها و محدودیتهای اجتماعی به دام افتاده. دیالوگهای درونی او، آمیزهای از درد، امید و عشق است که خواننده را به شدت درگیر خود میکند. سنگسر به مانند ایران سال بلوا در سنگسر ، رخ می دهد . این شهر که توسط کوه ها محاصره شده ، به ناگاه به کانون آشوب و ناامیدی تبدیل شده که ریشه در گذشته ها دارد . مانند تاریخ پر درد ایران ، سنگسر هم سرشار از مشکلات و رنج و دردی ایست که هیچگاه حل نشده و این گونه بحران روی بحران انباشته شده . بی لیاقتی ، بی کفایتی و فرصت طلبی مسئولین مختلف ، چه کشوری و لشکری ، به جای حل انبوه مشکلات ، خود بر پیچیدگی اوضاع می افزایند . دزدی ، ناامنی ، اجنبی ، یاغی گری ، فقر ، گرانی ، بیماری و مرگ سیمای سخت آشنا و همیشگی ایران همواره در بحران را نشان می دهد . این شهر و این شرایط قهرمانی می طلبد که به آشوب و بلوا پایان دهد . سایه بلند دار معروفی با توصیف دار به عنوان سایهای که بر تمامی خانهها و مغازهها افتاده، آن را نمادی از قدرت مطلقه و استبدادی می داند که بر زندگی تمامی شهروندان سایه افکنده است. دار، نه تنها وسیلهای برای اعدام، بلکه نمادی از ترس و وحشت همیشگی است که در دل جامعه حاکم است. معروفی این گونه به تاریخ طولانی ظلم و ستم در ایران اشاره می کند و نشان می دهد که چگونه نسلهای متمادی ، از جمله اندیشمندان، مخالفان و دگراندیشان، قربانی این قدرت مطلقه شدهاند. دار، در واقع، نشانه ای از ساختاری است که در طول تاریخ، بر ایران سایه افکنده و به عنوان ابزاری برای سرکوب و کنترل مردم مورد استفاده قرار گرفته و همیشه سایه بلند و تهدید آمیز آن بر سر این مملکت بوده است .
در پایان سال بلوا با روایتی تاریخی و البته شعر گونه ، به طیف گستردهای از خشونتهای فیزیکی، روانی و اجتماعی پرداخته که در طول تاریخ به زنان ایران تحمیل شده است. معروفی با هنرمندی ، موضوعات مختلفی چون عشق ممنوعه، قدرتطلبی، زنستیزی و محدودیتهای اجتماعی را در هم تنیده و داستانی خلق کرده که هر بخش آن، پازلی است برای درک کل . او این گونه خواننده را وا می دارد تا با حوصله و دقت، تکههای پازل را کنار هم چیده تا به معنای عمیقتر داستان پی ببرد. چنین ساختار داستانی، نه تنها به ذهن، بلکه به قلب خواننده نیز نفوذ میکند .
فاصله نویسندهای مانند عباس معروفی با نویسندگانی همچون محمود دولت آبادی یا سیمین دانشور را می توان از چنین داستانهایی فهمید. یک نیمه خواندنی که کتاب را بالا میبرد، به اوج میرساند، ردپاهایی از جای خالی سلوچ و سووشون را نشان می دهد؛ و بعد کتاب با سر به زمین می خورد. روایت سیال ذهنی که بین گذشته و آینده در نوسان است و خواننده را با خودش همراه می کند، اما به نیمه که می رسد، به تاریخ گوی بی سلیقه ای می ماند که مجبور است سر و ته داستان را یکجور هم بیاورد. به افسانه و اسطوره رجوع کند تا داستانش کمی شکل بگیرد. و همه اینها یک افسوس بزرگ برای خواننده به همراه می آورد
از سووشون گفتم، با آن شخصیت پردازی های بی نظیرش، آنچه هم تاریخ یاد می دهد، هم از نقش استعمار و خارجی و ناامنی می گوید و هم شخصیت ها را در موقعیت ها می پروراند. اما در اینجا تنها ردی می بینیم و خبری از پرداخت شخصیت نیست، تنها سایهای از ملکم خان که در نهایت با روایتی سطحی از منفعتطلب بودن، طومارش به هم پیچیده میشود
از جای خالی سلوچ گفتم، با آن موشکافی احساس های زنانه و وسواس در آفرینش صحنه های داستانی. موقعیت هایی که زن را در مواجهه مستقیم با ظلم مردانه قرار می دهد و خلق موقعیت های تازه می کند. در اینجا اما نوشا از نیمه داستان رها می شود در دنیای درون خودش. معصوم هم انگار شخصیتی است که اصلا قرار نیست واقعی به نظر برسد
از تاریخ گفتم، از روایت داستانی که رنگ می بازد و تبدیل به داستان عاشقانه ساده ای می شود بافته شده در دل روایت های افسانه وار. فرصتی که می توانست پایانی همچو سلوچ یا سووشون داشته باشد و به سادگی از بین رفت. تا جایی که خواننده با خود می گفت کاش روز آخر کتاب هیچ گاه نوشته نمیشد
هیچ وقت فکر نمیکردم نویسنده ایی ایرانی انقد تاثیر گذار باشه رو من مثل سمفونیش فضای داستان عالی و سبک روالش نااب طوری که با هر ضربه موزر دردو تو سرم حس میکردم چقدر خوب بود این کتاب...
اولش ارتباط برقرار کردن با داستان سخته (مثل سمفونی مردگان شاید) اما بعد دوست داشتنی میشه. کلا انگار کتاب های آقای معروفی یه درد خاصی داره، سخته اما لطیفه!!! #داستان_تمثیل پ.ن: شیرازی بودن چی بهتر از این :د پ.ن: مرسی از دوستم (مایده) که کتابو برام خرید ^^ پ.ن: "بماند برای بعد"
همه ی قصه ها همین قدر درد دارند؟ قصه ی من و حسینایم هم باید انقدر غم انگیز باشد؟ نمی شود مثل دختر پادشاه و پسر زرگر آخرش بی خیال همه چیز و همه کس بشویم و برویم برای خودمان؟ نمی شود آخر قصه مان شیرین بشود؟
آه_باز هم عباس معروفی با آن تعریف کردن های سیال ذهنش.معلوم بود دمار از روزگارم در میاورد .
منی که صدای درشکه کش استاد بنان،صدای غمگین قمیشی،اشک های نامجو در هنگام خواندن قطعه ایرانه خانوم،کمانچه کلهر،قافیه های فروغ ((جنده)) را تحمل کرده بودم،دیگر با هشت شب ترکیدم.
عباس خان معروفی، قشنگ تر از ونگوگ غم یک دختر را کشید ،دختری به اسم نوش آ، نمیخواهم نوشافرین صدایش کنم ،دیگر غریبه که نیست ،سفره دلش را برایم پهن کرده...
دختری که فکر میکرد همه چیز مال اوست ،فکر میکرد دنیا را ساخته اند که او سرگرم باشد. آه نوشا آه، از دست پیمان هم کاری ساخته نیست بقول شیرکو بیکس :هر چقدر هم سعی کنم در این مشرق زمین ،تو و آزادی را کنار هم بگذارم،واژه مردم تسبیح به دست می آید خود به جای تو خواهد نشست.
عباس خان معروفی را کویتی پور ادبیات میدانم ،لامصب بلد است چطور اشک آدم را بریزد،موضوع آیدین باشد یا نوشا فرق نمیکند،قول میدهم ،آهنگ های شهرام جان شب پره را هم طوری تعریف کند که زار بزنی...
دنیا بر اساس عقل و منطق مردانه میچرخد نوشا،مردان معتقدن زن را باید روی صفر نگه داشت،چرا؟ خب معلوم است چون معتقدن خدای خیالیشان هم دودول دارد.
برینم به این فکر.
من میگویم خدا زن است بیایید ثابت کنید که زن نیست!
احمقا کله قنداق را به سرت میزنند و باید سکوت کنی وگرنه داد میزنن ،زنم جنده شده و تو میمانی و سنگسار ،گریه هم کنی بهت میگن بیخود برای من آبغوره نگیر اگر اینطور شد بگو(((( ...بقول عیسی مسیح اولین سنگ را کسی بزند که گناه نکرده باشد ...
کیرم تو هرچی اعتقاد این شکلیست،عباس خان اعصابم خراب است بد مینویسی خیلی بد ،البته نمیشود به فون تریه گفت چرا فیلم های کثیف میسازی یا به سلین بگویی کثیف ننویس...قطعا بهت خواهند گفت جهان غیر این است ؟؟ قهرمان رمان که برایم بز اخوی بود هم مثل الان که این ریویو رو مینویسم بع بع کرد به گا رفت ،شاید که آینده از آن ما...
نوشا عاشق بود این را درک میکنم ،من هم چشمم مثل سگ فائزه را گرفته ...عاشقی را درک کرده ام،اما مادر که مجسمه ای بیش نیست و فقط میداند بگوید ،بعد ها میفهمی چقدر بهت لطف کرده ام چه میداند عشق چیست،بزار فکر کند مالیخولیایی شده ای ،خودش باخته میخواهد تو هم ببازی...کاش سلین آنجا بود میگفت مادر گوه نخور،راستش من سلین نیستم...
کتاب برایم دو قسمت داشت و اما قسمت دوم:
عباس آقا منو داخل سیاست نکن گور بابای قلدر آلاشتی ،چی؟؟؟ ترسو باباته ! من اگه ترسو بودم تو مجلس عشاق نمیرقصیدم،بقول حبیب محبیان هرکی گفت عاشقم پای دار میبرن... خیالت را راحت کنم کاری به سیاست ندارم ،طبیعت کار خودش را خواهد کرد ،من و تو این وسط هیچ هستیم ،خب همون سوال خودت،میلیون ها انسان جنگیدن کشته شدن،اونچه میخواستن شد؟زااارت
راستی از معصوم و حسینا و خسروی و نیلوفری و اوباش حرفی نزدم نه؟ چه توفیری میکند همه مان یه گوهیم ...
به کوچه میرفتم. چی میخواستم بخرم؟ صدای نفسهای مردی را از پشت سرم میشنیدم. نمیبایست بر میگشتم، خودم را منقبض میکردم، چادرم را جمع میکردم و تندتر پا بر میداشتم. صدای نفسهای آن مرد را میشنیدم که نزدیکتر شده و گفته بود: (خوشگل پدر سگ!) و رفته بود معصوم گفت: (حرامزادهی پدر سگ!) و باز زد
***
به پشت سر برگشتم، چند درخت خشک پیدا بود و بر بالای پلهها یک در بزرگ چوبی بیرنگ و رو، زوزهی باد را میکشید گفت: مرا یادت هست؟ دویدم و در راه فکر کردم من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همهی تاریخ است؟ و چرا آدمها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم
***
و این یاد (نوشافرین) در هفت شب و 342 صفحه خواننده را یک شب در میان با دو شیوهی جریان سیال ذهن و دانای کل میبرد به سنگسر. به خانهی سرهنگ نیلوفری. به میدانگاهی. پیش حسینا، سیاوشان، سروان خسروی، میرزا حسن، ملکوم، ناژداکی شهردار، عالیه خانم و دکتر معصوم که با قنداق موزر به کلهی (نوشافرین) میکوبد و همهی تکگوییهای (نوشافرین) از این منگی و کمایی که در آن فرو میرود شروع میشود
روایت داستان در رمان (سال بلوا) در دو شب(فصل) به اوج خود میرسد. یکی( شب اول) که (نوشافرین) شروع به روایت میکند و دیگری (شب هفتم) که خواننده متوجه میشود حکایت از چه قرار است و فاجعه از کجا آغاز شده و در کجا به پایان خود رسیده است. (سال بلوا) برای من خواننده تنها یک سال نبوده؛ تمام این قرنهایی که این سرزمین با آن تاریخ قهرمان کش، عیار کش، حق کش و عاشق کش، گذرانده (سال بلوا) بوده و هست و همواره این شخصیتها بودهاند و خواهند بود؛ فقط لباس عوض میکنند
«تمام شب را برای دخترهایی که در تنهایی از خودشان خجالت میکشند گریه کردم، دخترهایی که بعدها از خود متنفر میشوند و مثل یک درخت توخالی، پوستهای بیش نیستند، و عاقبت به روزی میافتند که هیچ جای اندامشان حساس نیست، روح و جسمشان همان پوسته است، و خودشان نمیدانند چرا زندهاند.»
فکر کنم منم قراره تمام امشب رو گریه کنم. برای نوشا، حسینا، سیاوشان، افسر، زرگر و چند نفر دیگه.
غم، همیشه شکل تازهای برای روایت به خودش میگیره! غمی که همیشه پای نوشتههای معروفی تجربهاش میکنم😔
خلاصه: نوشافرین، دختر سرهنگ نیلوفریه. یکی از سران عالیرتبهی دربار رضاشاه پهلوی، که سودای آرزوهای زیادی توی سرش داره. اما دقیقا توی روزهایی که بیشترین امید رو برای تحقق اون رویاها توی قلبش پرورش میده، همهچیز آوار میشه و زندگی این خانواده با نقل مکانشون به سنگسر، دچار تحول میشه. تحولی بزرگ و شروع سال تیره و تاری به اسم سال بلوا😢
اول بذارین ا�� فضای داستان بگم☹️ فضایی که پراکنده، آشفته و درهمه. داستان عمداً داره توی ذهن نوشا روایت میشه اونم به مدت یک هفته!☺️ هفت شب و هفت روز از زندگی پر فراز و نشیب نوشا و مادرش، بعد از مرگ پدر...
اول اينو بگم که داستان، انسجام سمفونی مردگان رو نداره. به وفور شاهد «جهش راوی» و «تغییر سکانسهای مکرر و ناگهانی» هستیم. و اگه بخوام راحت بگم، اگه شروع کنین به خوندن، در اوایل قصه؛ اینطور بهنظر میاد که نویسنده داستان رو وصلهدوزی کرده و ناهماهنگی خاصی به چشم میخوره که ممکنه اذیتتون کنه! به طوری که ممکنه نوشا در حال صحبت از یه موضوع باشه، و یهو مابینش دلش بخواد حرفشو ناتموم بذاره و بره سراغ ��وضوع بعدی! به همين خوشمزگی... شاید تصور کنین خب پس سر و ته نداره؟ چرا داره. چون نویسنده توی تمام این بخشهای ناتموم، بهتون کُد میده و بعد با چنان مهارتی آخر روایاتِ نیمهتمام رو به هم ربط میده که تو میمونی و برگات😪😁 سبک و سیاق داستان به شدت وفادار به اصول رئالیسم جادوییه. روح آدمو چنگ میزنه و مابین خيال و واقعیت معلق نگهش میداره. شم�� میتونی تکهتکههایی از خودتو توی تکتک شخصیتها ببینی و متحیر بشی از پراکندگیِ روحت، توی وجود شخصیتهای کتاب... و دلت گریه بخواد از دیدن خودت توی قابهای مختلف و زجرآور کارکترها😢
راستش وقتی به اواسط رسیدم گفتم خدایا، این چی میگه؟ اون کیه؟ اون کیه؟ اینجا کجاست؟
و در آخر، اگه به کُدهای داستان خوب دقت کنین، متوجه میشین که شما دقيقا توی ذهن نوشا، و از زاویهی ذهنی اون، تمام زندگیش رو مرور کردین و همهی روابط و ظواهر قصه براتون روشن شده. قشنگیاش اونجا بود که برای من مثل یه سفر بود. از کودکیهای قشنگ و رنگارنگ نوشا گذشتم، از نوجوانی پرشور و نگاههای خریدارانهی اطرافیان، از جوانیِ توخالی و بربادرفته و از روزهای کوتاه عاشقیاش... از همهی اینها گذشتم تا بتونم به حسینا برسم. پسری که سیاهی لشکره، حتی توی داستان زندگی خودش. پسری که به دنبال برادراش میگشت اما خودشو گم کرد. محبوس شد. تنها شد. عاشق شد. زخم دید و بعدش، حتی نمیدونست متعلق به کجاست!😢🖤 توی این سفر ٣٠٠ صفحهای، قراره از رنجها و دردهای زيادی بخونیم و اشک بریزیم. قراره برای بیگناهان زیادی عزاداری کنیم و برسیم به بیعدالتیِ تمام دنیا (:
شخصیتها، جزئیات و ریزبینیهای زیادی دارن. درسته در انتها، ممکنه سرنوشتشون رو حدس بزنین و حتی گاهی عاقبتشون نامعلوم بمونه، ولی همشون از مسیر درستی پیروی میکنن و اونم "هماهنگی شخصیت، با تصمیمات و رفتارشه"❤️
از معصوم گرفته، که تخم بددلی رو به قلبش راه داد، تا حسینا که هرگز نتونست خودشو پیدا کنه، تا میرزا حسن که خوب بود اما زورش به ظلم نرسید، و حتی رزمآرایی که از جهل و خرافات مردم تغذیه میکرد تا مالکیت روانی پيدا کنه به جامعهی اسفبار اون زمان... همه و همه بهم نشون میدادن «هیچچیز از هیچکس بعيد نیست!» 🖤
فضاسازی با کمی زیادهگویی همراهه. اما شما فضای خفقانآور حکومت نظامی، تیراندازیهای بیدلیل، مرگ و میرهای وحشتناک و دستهایی که به خونهای بیگناه آغشتهان رو با پوست و گوشتتون حس میکنین.☹️ اینجا امنیت بیمعنیه و همهچیز فدای قدرت شده! و حالا تنها چیزی که داره بر مردم حکومت میکنه، جهل و ترسه!🖤
توی داستان، داریم همزمان قصهی سیاوش، حضرت اسماعیل و امام حسین رو میبینیم. اما اینبار، کسایی که نقش اول این قصهها رو تشکیل میدن، خود شخصیتها هستن. نگم از غم صفحههای آخر داستان و نگم از حسرتی که برای نوشا خوردم. چقدر پای غریبیاش گریه کردم و یادم اومد چقدر همهی عاشقهایی که محکوم شدن به سکوت، تنها و غریبن🥺✨
و در آخر، دلم برای این کتاب تنگ میشه و غم انتهای اون، واسم همیشه تازه است🖤
پ.ن: یک ستاره هم برای این کم کردم که یک جاهایی رو راستش خوب نفهمیدم و چندبار خوندم تا بتونم برداشت خودمو داشته باشم و اگه واضحتر نوشته میشد بهتر بود.
سال بلوا کتابی که مدتها داشتم و نمی خوندمش نمیدونم چرا دودل بودم برای خوندن از همون ابتدا جذب داستان شدم سیر داستان برام جذاب بود نوشا دختر سرهنگ نیلوفری وقتی داری کتاب رو میخونی انگار خود نوشا داره باهات صحبت میکنه تا نیمه های کتاب همه چیز عالی بود این که نویسنده یک آقا هست ولی اینقدر به روحیات زنان آشنایی داره برام جذاب بود نیمه های کتاب دو سه جا تو ذوقم خورد احساس کردم نویسنده فراموش کرده داره از چه دوره ای از زمان کتاب مینویسه و اتفاقاتی که بنظر من از فردی که از ابتدای داستان شخصیت پردازی شده بود بعید بود نفس اتفاق مهم نبود ولی تناقض ایجاد شده برام جذاب نبود ولی در ادامه داستان باز به جذابیت اولیه برگشت اولین کتابی بود که از آقای معرفی خوندم و ترغیب شدم که سمفونی مردگان رو هم بخونم من این کتاب رو بصورت صوتی گوش دادم با صدای خانم عاطفه رضوی گویندگی بسیار عالی بود و لذت خواندن کتاب رو برام دو چندان کرد. مرده اند مردانی که ندانستند چرا زنده اند
سال بلوا اثر شادروان عباس معروفی قصه عشق ممنوعه نوش آفرین دختر سرهنگ نیلوفری به پسری کوزه گر. روند داستان به سیاق عباس معروفی است که در ابتدا موجب سردرگمی خواننده میشود .هر چه پیشتر میرود همان طور که تمثیل ها و توصیف ها شیرین تر میشوند قصه هم مفهوم تر، تا فصل پایانی و آخرین صفحات که تمامی قصه و زمان رخداد آنها روشن میشود. معروفی ضمن روایت داستاتی عاشقانه و به تصویر کشیدن وضعیت جامعه ایران در جنگ جهانی دوم و قربانی شدن زن در جامعه مرد سالار ، اوضاع کلی جامعه ایرانی در ابتدای سلطنت محمدرضا پهلوی را بازگو میکند. "صدای گریه زنی را میشنیدم که از سرما و گرسنگی، یا شاید از تنهایی بر سومین پله خانه پدرش مانده بود، گهگداری برمی گشت پشت سرش را نگاه میکرد و باز به تلاشش ادامه میداد. انگشتهای پاهاش یخ زده و رفته رفته ريخته بود، انگار از جذامی سرد پوشیده باشد."
زیبا و غمگین مثل نوشا! ▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎▪︎ قول داده بودم برایش شال گردنی ببافم با حاشیهای پر از ستاره ی قلابدوزی شده که هریک نشان هزار بوسه باشد. هیچ شده است حسرت بخورید جای دختری در داستان باشید ؟ حسرت نوشا را میخورم آنجا که در داستان سال بلوا شال حسینا را به دور گردن می پیچد و عطر ابدی تنش را به جان میکشد...