Sohrâb Sepehrî (Persian: سهراب سپهری) (October 7, 1928 - April 21, 1980) was a notable modern Persian poet and a painter.
He was born in Kashan in Isfahan province. He is considered to be one of the five most famous modern Persian (Iranian) poets who have practised "New Poetry" (a kind of poetry that often has neither meter nor rhyme).
Sohrab Sepehri was also one of Iran's foremost modernist painters.
Sepehri died in Pars hospital in Tehran of leukemia. His poetry is full of humanity and concern for human values. He loved nature and refers to it frequently. The poetry of Sohrab Sepehri bears great resemblance to that of E.E. Cummings.
Well-versed in Buddhism, mysticism and Western traditions, he mingled the Western concepts with Eastern ones, thereby creating a kind of poetry unsurpassed in the history of Persian literature. To him, new forms were new means to express his thoughts and feelings.
سهراب سپهری (۱۵ مهر ۱۳۰۷ در کاشان – ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ در تهران) شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهمترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبانهای بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شدهاست. ستایش طبیعت و روستا و همچنین توجه به عرفان و نگرش توحیدی از مهم ترین مضامین شعری او بودند. وی پس از ابتلا به بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران درگذشت.
دورهٔ ابتدایی را در دبستان خیام کاشان (شهید مدرّس فعلی) (۱۳۱۹) و متوسّطه را در دبیرستان پهلوی کاشان خرداد ۱۳۲۲ گذراند و پس از فارغالتحصیلی در دورهٔ دوسالهٔ دانشسرای مقدماتی پسران به استخدام ادارهٔ فرهنگ کاشان درآمد.در شهریور ۱۳۲۷ در امتحانات ششم ادبی شرکت نمود و دیپلم دوره دبیرستان خود را دریافت کرد. سپس به تهران آمد و در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و هم زمان به استخدام شرکت نفت در تهران درآمد که پس از ۸ ماه استعفا داد. سپهری در سال ۱۳۳۰ نخستین مجموعهٔ شعر نیمایی خود را به نام مرگ رنگ منتشر کرد. در سال ۱۳۳۲ از دانشکده هنرهای زیبا فارغ التحصیل شد و نشان درجه اول علمی را دریافت کرد. در همین سال در چند نمایشگاه نقاشی در تهران شرکت نمود و نیز دومین مجموعهٔ شعر خود را با عنوان زندگی خوابها منتشر کرد. در آذر ۱۳۳۳ در ادارهٔ کل هنرهای زیبا (فرهنگ و هنر) در قسمت موزهها شروع به کار کرد و در هنرستانهای هنرهای زیبا نیز به تدریس میپرداخت
Sohrab Sepehri (October 7, 1928 – April 21, 1980) was a notable Iranian poet and a painter.
Eight Books: The Death of Color 1951, The Life of Dreams 1953, Us nil, us a look, was not published until 1977, Downpour of Sunshine 1958, East of Sorrow 1961, The Oasis of Now (1965) translated by Kazim Ali with Mohammad Jafar Mahallati, BOA Editions, 2013. The Wayfarer 1966; and The Green Space 1967.
I testify that everyone's mind and heart should be taken away at once, and he should take it with him, not maybe he will suffer (suffering means lover); Where does he take, does he travel, to say I am still on my journey; As far as you know, to meet the words of kindness, and the narrow crystal, and the blue water, and the imaginary sky of springs; Sometimes he travels together; But he soon returns to say, "I come from near a tree"; On its skin, simple hands of homelessness; Had an effect; "I wrote a line of nostalgia as a memento"; Everyone writes the line for someone or an imaginary person, maybe our "Sohrab" also wrote his nostalgia line as a memento, under the orange plant of his sun, with "Sohrab" even the color of the words can be recognized.
تاریخ نخستین خوانش: در ماه آوریل یال 1996 میلادی
عنوان: هشت کتاب: مرگِ رنگ؛ زندگیِ خوابها؛ آوارِ آفتاب؛ شرقِ اندوه؛ صدای پای آب؛ مسافر؛ حجمِ سبز؛ ما هیچ ما نگاه؛ شاعر: سهراب سپهری؛ تهران، کتابخانه ی طهوری؛ 1356؛ چاپ دیگر: 1363؛ در 457ص؛ چاپ هفدهم: 1376؛ شابک چاپ هفدهم 9646414125؛ چاپ چهل و هفتم سال 1387؛ موضوع اشعار شاعران ایران - سده 20م
چه بنویسم از «سهراب» که شما ندانید، هشت دفتر بوده، که عنوان دفترهای ایشان را در مشخصات کتاب بنوشته ام؛ گواهی میدهم یکجا، خیال و دل همگان برباید، و با خود ببرد، نه شاید هم دچار کند (دچار یعنی عاشق)؛ کجا میبرد، به سفر میبرد، تا بگویید «هنوز در سفرم»؛ به همانجا که خوب میدانید، به دیدار واژه های مهربانی، و رستنگاه «تنگ بلور»، و «آبی آب»، و «آسمان خیال چشمه ها»؛ گاه به سفرهای دور هم میبرد؛ اما زود باز برمیگرداند، تا بگوید «من از مجاورت یک درخت میآیم»؛ که روی پوست آن، دستهای ساده ی غربت؛ اثر گذاشته بود؛ «به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی»؛ هر شخص خط را برای کسی یا خیالی مینویسد، شاید «سهراب» ما هم خط دلتنگی خویش را، در زیر تابش گیاه نارنجی خورشید خویش، به یادگار بنوشته، با واژه های «سهراب» جاودان این دیار، حتی رنگ واژه ها را هم میتوان شناخت
تاریخ بهنگام رسانی 18/06/1399هجری خورشیدی؛ 28/05/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی
هیچ وقت شبی سردی رو سر مزار سهراب گذروندم فراموش نمی کنم. اون شب باشکوه رو. شب قبل تولدم تک و تنها زدم بیرون و با اتوبوس راه افتادم طرف قم تا صبح از اونجا برم کاشان و از اونجا به مشهد اردهال. یاد مینی بوس بین کاشان و مشهد اردهال بخیر که بین راه وسط بیابون خراب شد و فرصتی بهم داد تا بتونم بیابونای اطراف کاشان رو لمس کنم. یاد بیابوناش بخیر و یاد اون آبادی های نابهنگامش که آدم رو به حیرت مینداخت که آخه وسط بیابون یه همچین آبادی چی کار میکنه. یاد مزار ساده ی سهراب بخیر که از فرط سادگیش کم مونده بود که بی خبر از روش رد بشم. یاد لحظه هایی که آروم بودم. من و سهراب تک و تنها بین ملتی که اومده بودن واسه زیارت امامزاده. یاد شب سرد اون روز بخیر که خادم امامزاده نزاشت شب رو تو حسینیه بخوابم و چون همه ی اتاقای کرایه ای پر شده بود و هیچ پتویی با خودم نبرده بودم مجبور شدم تا صبح روی یه تیکه روزنامه کنار مزار سهراب دراز بکشم و از سرما به خودم بلرزم. همیشه دوسش داشتم.
سهراب مسلکی بودا وار دارد..زندگی و دنیای او در اشعارش آمیخته با طبیعت است..هارمونی و توازن با طبیعت آرامشی را برای شعر سهراب خلق کرده که در سایه ی آن سهراب به تفحص و پرسیدن "سوال زندگی" خود می پردازد.. و چه نگاه و پاسخ زیبایی... پاسخ سهراب گاه بسیار ساده ست..زندگی را در یک مهربانی..در یک گذشت..یا در یک حس نوستالوژیک خلاصه می کند..گاه اما چندان مطمن نمی رسد و خود را رو در روی پوچ میبیند..
"در تاریکی بی اغاز و پایان فکری در پس در تنها مانده بود پس من کجا بودم؟ حس کردم جایی به بیداری می رسم. همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم: آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاقی بی روزن انعکاسی نوسان داشت پس من کجا بودم؟ در تاریکی بی اغاز و پایان بهتی در پی در تنها مانده بود "
در دفتر های متعدد اشعارسهراب"آسوده"اند,شاعری آرام که در باغ خیال خود آسوده به گردش می پردازد,این اسودگی اما از سر نا آگهی نیست
"اهل کاشانم اما شهر من کاشان نیست شهر من گم شده است من با تاب,من با تب خانه ای در طرف دیگر شب ساخته ام"
همچنان اما آرامش در او می ماند,سهراب عصیانگری آرام است..عصیان وی اما تنها در دنیای وی معنی دارد
" میان دو لحظه ی پوچ,در آمد و رفتم. انگار دری به سردی خاک باز کردم: گورستان به زندگی ام تابید. بازی های کودکی ام,روی این سنگ های سیاه پلاسیدند. سنگ ها را میشنوم:ابدیت,غم. کنار قبر,انتظار چه بیهوده است
در نهایت سهراب عاقبت تلخ زندگی را می شناسد,مرگ و گذر زمان..او را هم جز شگفتی و پرسش از انچه پس از هنگامه مرگ رخ می دهد چاره ای نیست..پس سهراب به مرگ لبخند می زند..
" ما می رویم,و آیا در پی ما,یادی از در ها خواهد گذشت؟ ما می گذریم,و آیا غمی بر جای ما,در سایه ها خواهد نشست؟"
فرض محال که محال نیست فرض کنید که نیما نبود و چنین تحول شگرفی در شعر فارسی به وقوع نمیپیوست. به راستی چه میشد؟ احتمالا اخوان یک شاعر قصیده سرا میشد در حد و حدود همان دوستانش در انجمنهای مشهد (بعید میدانم حتی به ساحت بزرگی چون بهار هم نزدیک میشد) در مورد فروغ و سپهری و شاملو هم اگر فرض بگیریم که پس از تلاشهایی مذبوحانه شعر را رها نمیکرند شاعر چندان شناخته شده ای هم نمیشدند ولی نیما چه کرد؟ کاری کرد که شاعر به ما هو شاعر مطرح شود نه یک صنعتکار صرف که به صورت انگشت شمار منِ واقعیش را در شعرش به ظهور و بروز میگذارد باری اگر نیما نبود سپهری شاعری بود که تا آخرعمر هرچه هم میکوشید زیر سایه شاعرانی چون مشفق کاشانی میماند. بگذریم حال که چنین نشده است.
درمیان تمام شاعران معاصر سپهری صادقترین شاعر است شاعری که سیمایش به شکل تام و تمام از پس سطرهای شعرش قابل مشاهده است.در واقع شعر سپهری مصداق شعر بی دروغ شعر بی نقاب است. و یکی از جلوه گاههای این راستی و درستی را در مجموعه شعر هشت کتاب میتوانیم به عینه ببینیم. این هشت کتاب با همه پستی و بلندیش نمایانگر کارنامه شعری این شاعر بزرگ معاصر است و به وضوح میتوان دید که سهراب چه مسیری را برای رسیدن به شعرهای بلند مرتبه اش طی کرده است. به واقع سهراب در هیچ یک از مقاطع شاعریش سعی در پنهان کردن ضعفهایش نداشته است و هرآنچه بوده و هرآنچه شده را به نمایش گذاشته است. ویژگی که در کمتر دیوان شاعری به چشم میخورد.
با خوانش هشت کتاب سهراب به این نتیجه میرسیم که مرگ رنگ اولین مجموعه او در حوزه شعر نو به شدت تحت تاثیر نیماست و این تاثیر و در بسیاری از جاها تقلید نه تنها برای این جوان بیست و سه ساله ضعف نیست بلکه نشان از شناخت بالای او از شعر روزگار خودش دارد و به قول خواجه شیراز که میگوید : تا راهرو نباشی کی راهبر شوی، او حق راهروی را به خوبی ادا میکند. شعرهای این دفتر تمام نیمایی و چهارپاره است و بسیار باسلوب و بهنجار است و اما دو دفتر بعد که زندگی خوابها و اوار آفتاب نام دارد و بیشتر شعرها شعر منثور و بی وزن است شروع استقلال سبکی سهراب سپهری ست ولی او هنوز به آن ساختار مورد نظرش نرسیده است. در این دو دفتر سپهری فهمیده است که میخواهد چه بگوید ولی هنوز به طور قطع متوجه نشده است که باید چگونه بگوید شرق اندوه چهارمین اثر سهراب اثر مهم و اتفاقا مغفول مانده ای ست . سپهری در این دفتر دوباره به موزون گفتن رو میاورد ولی نه همچون مرگ رنگ به صورت نیمایی بلکه شعرهای نوی موزونش که گاهی هجایی ست و گاهی عروضی کاملا متشخص است نه تنها در شعر معاصر بلکه در کارنامه خود او. در این دفتر او با وزنهای ضربی، جملات کوتاه و سطربندی متفاوت و از لحاظ محتوایی تحت تاثیر عرفان شرق دور که پیشتر در دو دفتر پیشینش نیز از آن بهره برده بود با دیدی کاملا تصویرگرایانه به سرایش میپردازد. در این دفتر، شعر او کمتر دچار آن عارضه ایست که در چهار کتاب بعدی به سراغش میآید، یعنی ترکیب سازی. عارضه ای که دکتر شفیعی از آن با عنوان شعر جدول ضربی یاد میکند. نقطه اتکا سپهری درشرق اندوه تصویر است. پیشنهاد میکنم این دفتر را بار دیگر از این منظر مطالعه کنید و اما سه دفتر صدای پای آب، مسافر و حجم سبز که نه تنها اوج شعرگویی سپهریست بلکه جزو بلندمتبه ترین اشعار صد سال اخیر است. بیشتر شعر دوستان شعرها و سطرهای این سه دفتر را در خاطر دارند. علاوه بر پختگی بیان و همتافت شدن فرم و محتوا که او در دفترهای پیشین همواره در پی آن بود و بالاخره در این دفترها به آن رسید. نکته حائز اهمیت نحوه بدیعی ست که سپهری در سطربندی شعر نیمایی رعایت میکند و او را از سایر شاعران این عرصه جدا میکند و این تشخص تا به جایی ست که عده ای ناآگاه را به این خیال میاندازد که سپهری بر وزن و نوع سطربندی مسلط نیست. اگر فرصت بود در این زمینه چیزکی خواهم نوشت فقط نقدا عرض کنم بدعتی که او در این دفتر ها پایه ریزی میکند ریشه در شعرهای شرق اندوه با آن وزنهای ضربی دارد وگرنه سپهری با همان دفتر اولش نشان دارد که کاملا به شیوه سطربندی نیما تسلط دارد و اما دفتر آخر که مجموعه کم حجمی ست و پس از مرگ شاعر منتشر شد و حاصل کار او در چهارده سال پایانی عمرش است و ما هیچ ما نگاه نام دارد به نظر نگارنده و همچنین صاحبنظران شعر معاصر نمایانگر افراط سپهری در شیوه و سبک شعری شخصیش است و به جز یکی دو شعر اعتبار چندانی بر کارنامه شعری او نبخشیده است. البته منکر این نکته نباید شد که تلاش او برای سرایش در اوزان کمتر استفاده شده و توفیقی که از لحاظ ساختاری نصیبش شده است میتواند برای شاعران شعر نیمایی آموزنده باشد
در آخر اینکه هشت کتاب سهراب این ارزش را دارد که بارها و بارها خوانده شود و مورد ارزیابی قرار بگیرد چرا که اشعار سهراب به مانند هر شاعر بزرگی تاریخ ادبیات را تحت تاثیر قرار داده است
من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشيار است! نكند اندوهی، سر رسد از پس كوه. چه كسی پشت درختان است؟ هيچ، می چرخد گاوی در كرد. ظهر تابستان است. سايه ها می دانند، كه چه تابستانی است. سايه هایی بی لك، گوشه یی روشن و پاك، كودكان احساس! جای بازی اين جاست. زندگی خالی نيست: مهربانی هست، سيب هست، ايمان هست. آری تا شقايق هست، زندگی بايد كرد. در دل من چيزی است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم، كه دلم می خواهد بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه. دورها آوایی است، كه مرا می خواند.»
هنوز باید فکر بکنیم که چرا سهراب این قدر خواند همی شود؟ عموم مردم چرا باید چنین شاعر نوگرایی را بخوانند؟ به نظر می رسد پاسخ در خلاف آمدی است که در او هست و در قرائنش نیست. در زمانی که همه در پیِ نفی اند، در پی دور راندن اند، مبارزه می کنند، جدا می کنند، طرد می نمایند، سهراب طرح دوستی افکند. و مگر شاعر نباید طرح دوستی بیفکند؟ دوستی با مردم، با ایران، با دین، با طبیعت، با هرآنچیزی که شاعران روشنفکر علیه آن ها بودند. مرهمی بود در وانفسای جدال و جنگ و گریز. و بر سر این دوستی ایستاد، تا جایی که طردش کردند، نفی اش کردند، تحقیرش کردند، به ریشخندش گرفتند؛ اما او پا پس نکشید. مقاومت کرد و جا نزد. محکم بر سر دوستی ایستاد و دشمنان دوستی را رسوا کرد. و محبوب مردم شد.
در این کوچههایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم. من از سطح سیمانی قرن میترسم. بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد. مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات. اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا. و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشتهای تو، بیدار خواهم شد. و آن وقت حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم، و افتاد. حکایت کن از گونههایی که من خواب بودم، و تر شد. بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند. در آن گیروداری که چرخ زرهپوش از روی رویای کودک گذر داشت قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست. بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد. چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد. چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
گل آینه
حوریان چشمه با سر پنجه های سیم می زدایند از بلور دیده دود خواب. ابر چشم حوریان چشمه می بارد. تار و پود خاک می لرزد. می وزد بر نسیم سرد هشیاری. ای خدای دشت نیلوفر! کو کلید نقره درهای بیداری؟ در نشیب شب صدای حوریان چشمه می لغزد: ای در این افسون نهاده پای، چشم ها را کرده سرشار از مه تصویر! باز کن درهای بی روزن تا نهفته پرده ها در رقص عطری مست جان گیرند. - حوریان چشمه ! شویید از نگاهم نقش جادو را. مو پریشان های باد ! برگ های وهم را از شاخه های من فرو ریزید. حوریان و مو پریشان ها هم آوا: او ز روزن های عطر آلود روی خاک لحظه های دور می بیند گلی همرنگ، لذتی تاریک می سوزد نگاهش را. ای خدای دشت نیلوفر! باز گردان رهرو بی تاب را از جاده رویا. - کیست می ریزد فسون در چشمه سار خواب ؟ دست های شب مه آلود است. شعله ای از روی آیینه چو موجی می رود بالا. کیست این آتش تن بی طرح رویایی؟ ای خدای دشت نیلوفر! نیست در من تاب زیبایی. حوریان چشمه درزیر غبار ماه : ای تماشا برده تاب تو! زد جوانه شاخه عریان خواب تو. در شب شفاف او طنین جام تنهایی است. تار و پودش رنج و زیبایی است. در بخار دره های دور می پیچد صدا آرام: او طنین جام تنهایی است. تار و پودش رنج و زیبایی است.
روزنه ای به رنگ
در نسیم لغزشی رفتم به راه، راه، نقش پای من از یاد برد. سرگذشت من به لب ها ره نیافت: ریگ باد آورده ای را باد برد.
صدای پای آب
من قطاری دیدم روشنایی می برد من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی خاک از شیشه آن پیدا بود
آب
آب را گل نکنیم در فرودست انگار کفتری می خورد آب یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید یادر آبادی کوزه ای پر می گردد آب را گل نکنیم شاید این آبروان می رود پای سپیدار تا فرو شوید اندوه دلی دست درویشی شاید نان خشکیده فروبرده در آب زن زیبایی آمد لب رود آب را گل نکنیم روی زیبا دو برابر شده است چه گوارا این آب چه زلال این رود مردم بالا دست چه صفایی دارند چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیر افشان باد من ندیدم ده شان بی گمان پای چپر هاشان جای پای خداست مهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام بی گمان در ده بالا دست ،چینه ها کوتاه است مردمش میدانند که شقایق چه گلی است بی گمان آنجا آبی ،آبی است غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند چه دهی باید باشد کوچه باغش پر موسیقی باد مردمان سر رود آب را می فهمند گل نکردنش ، ما نیز آب را گل نکنیم
نشانی
خانه دوست كجاست؟ در فلق بود كه پرسيد سوار آسمان مكثی كرد رهگذر شاخه نوری كه به لب داشت به تاريكی شن ها بخشيد و به انگشت نشان داد سپيداری و گفت نرسيده به درخت كوچه باغی است كه از خواب خدا سبزتر است و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی است ميروی تا ته آن كوچه كه از پشت بلوغ سر به در می آرد پس به سمت گل تنهايی می پيچی دو قدم مانده به گل پای فواره جاويد اساطير زمين می ماني و تو را ترسی شفاف فرا می گيرد در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی: كودكی می بينی رفته از كاج بلندی بالا جوجه بردارد از لانه نور و از او می پرسی خانه دوست كجاست؟
دوست
بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افق های باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود. و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد. و دست هاش هوای صاف سخاوت را ورق زد و مهربانی را به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را برای آینه تفسیر کرد. و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود. و او به سبک درخت میان عافیت نور منتشر می شد. همیشه کودکی باد را صدا می کرد. همیشه رشته صحبت را به چفت آب گره می زد. برای ما، یک شب سجود سبز محبت را چنان صریح ادا کرد که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم که با چقدر سبد برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
ولی نشد که روبروی وضوح کبوتران بنشیند و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله نورها دراز کشید و هیچ فکر نکرد که ما میان پریشانی تلفظ درها برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.....
هشت کتاب را آهسته خواندم. در هر حالی نمیخواندم و فقط وقتی به سمتش می رفتم که احساس می کردم ذهنم آمادگی پذیرش معانی آن را دارد. به نظر من اشعار سهراب حتما باید در قالب همین هشت کتاب و با نظر به تقدم و تاخر تاریخیشان خوانده شود. سهرابِ مرگ رنگ، سهراب حجم سبز نیست. فرصتی داشتم که در این اثنا در کنار هشت کتاب چند کتاب هم در مورد سهراب و شعرش بخوانم که بسیار مفید بود. نظرات خودم را هم دارم اما صبر میکنم تا پخته تر شوند. بعد از خواندن چند کتاب دیگر در مورد سهراب باز به هشت کتاب باز خواهم گشت و این بار با دقت بیشتر و بیشتری آن را میخوانم و نظراتم را محک میزنم.
سال ها کتاب بالینی ام بود و دوست عزیزی در دوره ی دبیرستان هدیه داده بودش... چه حاشیه ها که بر برگ برگش ننوشته بودم و چه شعرهای سهرابی ایی که از بر نبودم...
دوستی امانت گرفتش و دیگر هیچوقت، هیچ کجا پیدایش نکردم!ا
نسخه ی دیگری از آن را خریدم یکی برای خودم، یکی برای برادرم اما هیچکدام آن کتاب بالینی هدیه ای نشد...
دوستانِ گرانقدر، این کتاب از 8 بخش جداگانه و 132 شعر تشکیل شده است که به انتخاب ابیاتی را در زیر برایِ شما بزرگواران مینویسم ------------------------------------------------------------------------------ دیر گاھی است که چون من ھمه را .رنگ خاموشی در طرح لب است :جنبشی نیست در این خاموشی .دست ھا ، پاھا در قیرِ شب است ------------------------------------------------------------------------------ نیست رنگی که بگوید با من :اندکی صبر ، سحر نزدیک است :ھردم این بانگ برآرم از دل !وای ، این شب چقدر تاریک است ------------------------------------------------------------------------------ در ابعاد این عصر خاموش .من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنھاترم .بیا تا برایت بگویم چه اندازه ت��ھاییِ من بزرگ است .و تنھایی من شبیخونِ حجمِ تو را پیش بینی نمی کرد .و خاصیت «عشق» این است ------------------------------------------------------------------------------ .عطری در گرمی رگ ھایم جابجا می شد حس کردم با ھستیِ گمشده اش مرا می نگرد :و من چه بیھوده مکان را می کاوم .آنی گم شده بود ------------------------------------------------------------------------------ :سکوتم را شنیدی بسان نسیمی از روی خودم برخواھم خاست" ،درھا را خواھم گشود "در شب جاویدان خواھم وزید :چشمانت را گشودی .شب در من فرود آمد ------------------------------------------------------------------------------ .یاد من باشد تنھا ھستم .ماه بالای سر تنھایی است ----------------------------------------------------------------------------- .زندگی آب تنی کردن در حوضچۀ " اکنون " است :رخت ھا را بکنیم .آب در یک قدمی است ------------------------------------------------------------------------------ امیدوارم این انتخاب ها را پسندیده باشید «پیروز باشید و ایرانی»
- هر ایرانی اهل ذوقی، دوره ای از جوانی عاشق سهراب سپهری می شود. دوران جوانی من هم پر از سهراب سپهری بود؛ روزگاری که "هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی" نمی گرفت. چند قدمی بلند که در شعر و نثر و متن و تاریخ و گفتار و... برداشته باشی، با صورتی سرخ و ورم کرده از سیلی واقعیت های زندگی، سپهری به "موزه ی حسرت ها" منتقل می شود، به دوران اشک و آه و خاطره و تخمه ژاپنی؛ زمانی که "زندگی چیزی بود، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار... صفی از نور و عروسک ... حوض موسیقی .. و ". سپهری مال وقت هایی ست که پوست ظریف "احساس"، به سوز و سرمای زندگی نترکیده، و به طوفان حوادث خراشیده و زمخت نشده باشد و ... در "بعد"های زندگی حرف فروغ معنا پیدا کرد که؛ (نقل به مضمون) چطور می شود تا گردن در منجلاب غوطه خورد و از بهار گفت، و از مهربانی با مگس ها بر سر انگشت طبیعت"؟
هنوز در سفرم خیال میکنم در آب های جهان قایقی است و من - مسافر قایق - هزارها سال است سرود زنده ی دریانوردهای کهن را به گوش روزنه های فصول میخوانم و پیش می رانم مرا سفر به کجا می برد؟ کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند و بند کفش به انگشت های نرم فراغت گشوده خواهد شد؟
در نوجوانی خواندم و گهگاه این تکه را به یاد میآورم: کجا نشانِ قدم ناتمام خواهد ماند و بندِ کفش به انگشتهای نرمِ فراغت گشوده خواهد شد؟ کجاست جایِ رسیدن، و پهن کردنِ یک فرش و بی خیال نشستن و گوش دادن به صدای شستنِ یک ظرف زیرِ شیرِ مجاور؟
واقعا چی میشه در مورد این کتاب گفت؟ سهراب رو باید زندگی کرد گرچه طبیعتا همه شعراش رو دوست نداشتم و خیلی هاش رو هم نمیفهمیدم ولی یاد دوران دبیرستان و گشت و گذارهای داخل کتابخونه به خیر اینم از همون کتابایی که تو اون دوران خوندم
اعتراف می کنم که نتونستم با همه اشعار آقای سپهری ارتباط برقرار کنم ولی حس زیبایی که بیشتر شعر ها به ادم منتقل می کنه توصیف ناشدنیه این کتاب رو باید شب تو خلوت خودت زیر نور مهتاب... یا به هنگام بوییدن یک گل خوشبو توی یک صبح بهاری... یا تماشای یک سیب سرخ زیبا تو ظهر تابستون خوند. وقتی کتاب رو باز میکنی ی دنیای خیلی زیبا جلو چشماته...پر از گل و سبزه و سیب...که از تماشا کردن و بوییدن هیچ کدوم از اونها خسته نمی شی...غرق میشی تو یک فضای نامتناهی البعد... اما وقتی که کتاب رو می بندی دوباره برمیگردی به واقعیت زندگیت...
حرف بزن، ای زن شبانهی موعود زیر همین شاخههای عاطفی باد کودکیام را به دست من بسپار. در وسط این همیشههای سیاه حرف بزن، خواهر تکامل خوشرنگ خون مرا پر کن از ملایمت هوش. نبض مرا روی زبری نفس عشق فاش کن.
روزگارم بد نیست تکه نانی دارم ، خرده هوشی ، سرسوزن ذوقی مادری دارم ، بهتر از برگ درخت دوستانی ، بهتر از آب روان و خدایی که در این نزدیکی است
روح خلاق و لطیف سهراب را با خواندن این کتاب لمس کنید. شعر سهراب ، رود روان زندگیست ، جاری و غیر قابل پیش بینی. در تمام زندگیم نشانی از اشعار سهراب دارم.
شب ایستاده است خیره نگاه او بر چارچوب پنجره من سر تا به پای پرسش، اما اندیشناك مانده و خاموش شاید از هیچ سو جواب نیاید دیری است مانده یك جسد سرد در خلوت كبود اتاقم هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است گویی كه قطعه ، قطعه دیگر را از خویش رانده است از یاد رفته در تن او وحدت بر چهره اش كه حیرت ماسیده روی آن سه حفره كبود كه خالی است از تابش زمان بویی فساد پرور و زهرآلود تا مرز های دور خیالم دویده است نقش زوال را بر هر چه هست، روشن و خوانا كشیده است در اضطراب لحظه زنگار خورده ای كه روزهای رفته در آن بود نا پدید با ناخن این جسد را از هم شكافتم رفتم درون هر رگ و هر استخوان آن اما از آنچه در پی آن بودم رنگی نیافتم شب ایستاده است خیره نگاه او بر چارچوب پنجره من با جنبش است پیكر او گرم یك جدال بسته است نقش بر تن لبهایش تصویر یك سوال
در شبی تاریك كه صدایی با صدایی در نمی آمیخت و كسی كس را نمی دید از ره نزدیك یك نفر از صخره های كوه بالا رفت و به ناخنهای خون آلود روی سنگی كند نقشی را و از آن پس ندیدش هیچ كس دیگر شسته باران رنگ خونی را كه از زخم تنش جوشید و روی صخره ها خشكید از میان برده است طوفان نقشهایی را كه به جا ماند از كف پایش گر نشان از هر كه پرسی باز بر نخواهد آمد آوایش آن شب هیچ كس از ره نمی آمد تا خبر آرد از آن رنگی كه در كار شكفتن بود كوه : سنگین ، سرگردان ، خونسرد باد می آمد ولی خاموش ابر پر میزد ، ولی آرام لیك آن لحظه كه ناخنهای دست آشنای راز رفت تا بر تخته سنگی كار كندن را كند آغاز رعد غرید كوه را لرزاند برق روشن كرد سنگی را كه حك شد روی آن در لحظه ای كوتاه پیكر نقشی كه باید جاودان می ماند امشب باد وباران هر دو می كوبند باد خواهد بر كند از جای سنگی را و باران هم خواهد از آن سنگ نقشی را فرو شوید هر دو می كوشند می خروشند لیك سنگ بی محابا در ستیغ كوه مانده بر جا استوار، انگار با زنجیر پولادین سالها آن را نفرسوده است كوشش هر چیز بیهوده است كوه اگر بر خویشتن پیچد سنگ بر جا همچنان خونسرد می ماند و نمی فرساید آن نقشی كه رویش كند در یك فرصت باریك یك نفر كز صخره های كوه بالا رفت در شبی تاریك
.................................................................... می خروشد دریا هیچ كس نیست به ساحل پیدا لكه ای نیست به دریا تاریك كه شود قایق اگر آید نزدیك مانده بر ساحل قایقی ریخته شب بر سر او پیكرش را ز رهی ناروشن برده درتلخی ادراك فرو هیچ كس نیست كه آید از راه و به آب افكندش و در این وقت كه هر كوهه ی آب حرف با گوش نهان می زندش موجی آشفته فرا می رسد از راه كه گوید با ما قصه یك شب طوفانی را رفته بود آن شب ماهی گیر تا بگیرد از آب آنچه پیوندی داشت با خیالی درخواب صبح آن شب ،كه به دریا موجی تن نمی كوفت به موجی دیگر چشم ماهیگیران دید قایقی را به ره آب كه داشت بر لب از حادثه تلخ شب پیش خبر پس كشاندند سوی ساحل خواب آلودش به همان جای كه هست در همین لحظه غمناك به جا و به نزدیكی او می خروشد دریا وز ره دور فرا میرسد آن موج كه می گوید باز از شبی طوفانی داستانی نه دراز ..................................... پ.ن: اگه احیانا حال و حوصله نداشتید همه ی هشت کتاب رو بخونید، حتما دفتر صدای پای آب رو بخونید ، بی نظیره
۴ ستاره ام به چند تا شعری بود که ازش فهمیدم وگرنه که خیلی از شعراش رو متوجه نمی شدم و خیلی از استعاره هاشو نمی فهمیدم. فقط متوجه این می شدم که آره طبیعت براش خیلی مهمه و اینا . و این علاقه رو خیلی زیبا بیان می کرد . وگرنه به من بود که می گفتم مثلا پشماااام چه درخت خوشگلی یا مثلا اگه می خواستم نصیحت کنم دوستامو که به طبیعت توجه کنن ، اینطوری بودم که : حالا بگذریم ممد ، ناموسا طبیعت و اینا خیلی چیز توشه ما نمی فهمیم ... اما سهراب کارشو بلده و زیباییِ طبیعت رو با زیبایی کلامش ترکیب کرده و شعر دوس داشتنی و آرامش بخشی رو ارائه کرده . با تشکر از عمو سهراب ...
رنگی کنار شب بی حرف مرده است . مرغی سیاه آمده از راه های دور میخواند از بلندیِ بام شب شکست . سر مستِ فتح آمده از راه این مرغِ غم پرست در این شکست رنگ از هم کسسته رشته هر آهنگ . تنها صدای مرغک بی باک گوشِ سکوت ساده می آراید با گوشوارِ پژواک . مرغ سیاه آمده از راه های دور بنشسته روی بام بلند شب شکست چون سنگ بی تکان لغزانده چشم را بر شکل های درهمِ پندارش.
مرا تنها گذار ای چشم تبدار سرگردان مرا با رنج بودن تنها گذار مگذار خواب وجودم را پر پر کنم مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم