Dawn's book diary's Reviews > Worst Idea Ever

جریان از این قراره که «جورجیا» نویسنده‌ و تصویرساز کتاب‌های خیلی موفق کودکانه ولی دوست صمیمیش «لیدیا» که اندازه‌ی اون استعداد داره، تا حالا کتابی چاپ نکرده و چپ و راست هم از ناشرهای مختلف جواب نه می‌شنوه. اینه که جورجیا می‌آد یه اکانت الکی یوتیوب می‌زنه و خودشو پاتریشیا معرفی می‌کنه و هی از آنلاین‌شاپ دوستش تعریف می‌کنه و این وسط متوجه می‌شه لیدیا یه چیزایی راجع به زندگیش می‌دونه که می‌تونه همه چیو از هم بپاشه.
تا اینجا ایده‌ی خوبی به نظر می‌آد، نه؟ به نظر من که بله. ولی انقدر نویسنده داستانو کِش می‌ده و انقدر جزئیات الکی توی داستان داره که حوصله‌ی آدمو سر می‌بره.
در طول داستان هم هرکس می‌فهمه جورجیا چیکار کرده و اکانت الکی درست کرده و باعث این همه دردسر شده، یک‌بار هم سرزنشش نمی‌کنه. چه کنیم با این همه منطق در سرتاسر داستان؟
در ضمن شخصیت این سگه -ایگور- خیلی اضافه بود و جزئیات اضافه‌ای به داستان اضافه می‌کرد.
کلاً خداقوت به هرکس -از جمله خودم- که تا آخر اینو خونده و یا بخونه.