به نظر من احمد محمود یه شاهکار نوشته. داستانی که برامون آشناست، رنگ و بو -بابا، چرا جعفر خودشو کشت؟ +گشنگی پسرم….گشنگی… مگه آدم چقدر میتونه طاقت بیاره؟
به نظر من احمد محمود یه شاهکار نوشته. داستانی که برامون آشناست، رنگ و بوش رو میشناسیم و صداهاش توی گوشمون هست. این زندگیها رو دیدیم و احتمالا توش زندگی کردیم. احمد محمود داستان ننوشته، بلکه واقعیتها رو به زبون آورده. اون جمع بزرگ همسایهها، پدرها و مادرها و خواهرها و برادرها، همه و همه از خودمون هستند.
نویسنده از زبون همه حرف میزنه، از قشر بیسواد، باسواد، دیندار، بیدین، سرباز، سروان، پدری که شغلش رو از دست داده، پدری که زنش زمینگیره، و غیره و غیره…
وقتی وسطای داستان بود گاها حس میکردم اگه دستم رو دراز کنم میتونم خالد رو لمس کنم. احمد محمود داستان ننوشته، اون خود مارو نوشته. احمد محمود از آدمهای خودش گفته، از آدمهای اون دوران، از کسایی که دیده و شناخته و شاید نشناخته. شخصیتهای داستان بهقدری روی من تاثیر گذاشتند و انقدر بهم نزدیک بودن که بهم احساس متعلق بودن میدادند؛ حس میکردم من هم به اون خونهی بزرگ و همسایههاش تعلق دارم، من هم جزوی از اونام. من توی تک تک اتاقها بودم، کنار لامپای مامان خالد که همیشه در حال چای خوردن بود نشسته بود، اونجایی که اماناقا بلور خانم رو با تسمه میزد، اونجایی که ابراهیم از اون خونه رفت، اونجایی که خالد شروع به کار توی قهوهخونه کرد، یا اونجایی که کتابفروشی رو پیدا کرد. من توی تکتک صحنهها بودم. هرچقدر از واقعی بودن این داستان بگم کم گفتم. کاش احمد محمود زنده بود و میتونستم ازش بابت همهچی تشکر کنم.❤️
به نظر من احمد محمود یه شاهکار نوشته. داستانی که برامون آشناست، رنگ و بوش رو میشناسیم و صداهاش توی گوشمون هست. این زندگیها رو دیدیم و احتمالا توش زندگی کردیم. احمد محمود داستان ننوشته، بلکه واقعیتها رو به زبون آورده. اون جمع بزرگ همسایهها، پدرها و مادرها و خواهرها و برادرها، همه و همه از خودمون هستند.
نویسنده از زبون همه حرف میزنه، از قشر بیسواد، باسواد، دیندار، بیدین، سرباز، سروان، پدری که شغلش رو از دست داده، پدری که زنش زمینگیره، و غیره و غیره…
وقتی وسطای داستان بود گاها حس میکردم اگه دستم رو دراز کنم میتونم خالد رو لمس کنم. احمد محمود داستان ننوشته، اون خود مارو نوشته. احمد محمود از آدمهای خودش گفته، از آدمهای اون دوران، از کسایی که دیده و شناخته و شاید نشناخته. شخصیتهای داستان بهقدری روی من تاثیر گذاشتند و انقدر بهم نزدیک بودن که بهم احساس متعلق بودن میدادند؛ حس میکردم من هم به اون خونهی بزرگ و همسایههاش تعلق دارم، من هم جزوی از اونام. من توی تک تک اتاقها بودم، کنار لامپای مامان خالد که همیشه در حال چای خوردن بود نشسته بود، اونجایی که اماناقا بلور خانم رو با تسمه میزد، اونجایی که ابراهیم از اون خونه رفت، اونجایی که خالد شروع به کار توی قهوهخونه کرد، یا اونجایی که کتابفروشی رو پیدا کرد. من توی تکتک صحنهها بودم. هرچقدر از واقعی بودن این داستان بگم کم گفتم. کاش احمد محمود زنده بود و میتونستم ازش بابت همهچی تشکر کنم.❤️...more
نمیخواستم تموم بشه. قاطعانه میگم، نمیخواستم اینجوری تموم بشه. من چیزی از شیلی یا پینوشه نمیدونستم فقط گهگاه اسم «پینوشه» به گوشم خوره بود. خیلی تلخنمیخواستم تموم بشه. قاطعانه میگم، نمیخواستم اینجوری تموم بشه. من چیزی از شیلی یا پینوشه نمیدونستم فقط گهگاه اسم «پینوشه» به گوشم خوره بود. خیلی تلخ بود و جالب اینجاست که درحال حاضر ماهم داریم توی این تلخی زندگی میکنیم. «آریل دورفمان» دری از حقایق رو برای همه باز کرده بود، اینکه به قول خودش مهم نبود که «پینوشه» محاکمه نشد و از زیرش فرار کرد ولی دستگیری اون در انگلیس باعث شد همه بفهمن این دیکتاتور کی بوده و چهکارهایی کرده و چندین نفر رو کشته. دستگیری اون باعث شد این طلسم وحشت شکسته بشه، این طلسم که از اول حکومت پینوشه گردن گیر همه بوده و همهی ملت شیلی حتی از سایهی پینوشه و ارتش وحشت داشتند ولی بعد از دستگیری «دورفمن» مینویسه: «در سال 1988، زمان همهپرسی، پیرزنی بیدندان را دیدم و او به من گفت که جرئت نمیکند علیه پینوشه رای بدهد چون چشم او همهچیز رو میبینه، مخصوصا تو باجهی رایگیری. دوازده سال بعد دوباره به او برخوردم، چندماه بعد از اینکه ژنرال در سانتیاگو حبس خانگی شد. ایندفعه پیرزن برایم درباره ی پیرمرد چند جوک تعریف کرد. .دیگر برایش مهم نبود که ژنرال دارد مخفیانه به حرفهایش گوش میدهد یا نه»
سخته، زندگی کردن زیر سایهی دیکتاتوری که به هیچکس رحم نمیکنه سخته، به این فکر میکنی که داره میبینتت که داری الان چیکار میکنی، داری چی میخوری، داری چی میخونی و داری میخوابی یا حتی اون میتونه رویاهات و آرزوهات رو ببینه و تو به این فکر میکنی که نفر بعدی کیه؟ اگه نفر بعدی از کسایی باشن که میشناسیش چی؟ اگه نفر بعد خودت باشی چی؟
باسلام. این کتاب که اولا نویسندهاش ایرانیست، دوما داستان کوتاه بود، سوما داستانهایی ترسناک یا میشود گفت جنایی داشت به شدت دل من رو برد و خیلی دوسش دباسلام. این کتاب که اولا نویسندهاش ایرانیست، دوما داستان کوتاه بود، سوما داستانهایی ترسناک یا میشود گفت جنایی داشت به شدت دل من رو برد و خیلی دوسش داشتم. کتاب خیلی قدیمیه. فکر میکنم تجدید چاپ هم نشده باشه ولی در فیدیبو یا طاقچه میتونید پیداش کنید و خوندش کم وقت میگیره. داستانهاش جالبند، مخصوصا داستان «خنده بر شیطان». به قدری این داستان جذاب بود و نویسنده خیلی خوب جزئیات رو به کار برده بود و داستان رو تعریف میکرد و توضیح میداد که شخصیتها در ذهنم حسابی جا خوش کردهاند. همین....more
این کتاب بده، داستان بده، ماجرا بده، اتفاقات بدن، شخصیتها هم افتضاحن و اثر به شدت ضعیفه. وقتی میگم به شدت بد منظورم اینکه تا کی ما باید دربارهی خانماین کتاب بده، داستان بده، ماجرا بده، اتفاقات بدن، شخصیتها هم افتضاحن و اثر به شدت ضعیفه. وقتی میگم به شدت بد منظورم اینکه تا کی ما باید دربارهی خانم خانهداری بخونیم که از هیچی زندگیش راضی نیست و حتی از خودش هم راضی نیست و همش درحال مقایسهی خودش با دیگرانه. تا کی باید بخونیم که این فرد خودش رو پشت انواع و اقسام ماسک قایم میکنه تا دیگران بهش ترحم نکنند. تا کی باید بخونیم که یهو یه اتفاقی میوفته (اتفاقی نسبتا عجیب و غریب) و این شخصیت داستان عاقل میشه و قدر خونه و زندگیش رو میدونه یا به قول خود کتاب برمیگرده سر خونهای که «بوی گچ و لباسهای آویخته، هیزم سوختهو بوی کپک و نا به مشامش میخوره«. لعنت بهتون. چرا همچین اثری مینویسید؟ چرا از درد حرف میزنید وقتی خودتون چاره رو پیدا نکردید؟؟ چرا از بدختیها صحبت میکنید و داستان رو همونجا رها میکنید؟ چرا نمیگید این زن چطور خود رو نجات داد؟ خودش رو نجات داد؟ خودش رو از کی نجات داد؟ چرا دست از سر این زنها برنمیدارید؟ چرا دوست دارید همهچیز رو عجیب غریب و غیرعادی نشون بدید؟ چرا مارو راحت نمیذارید؟ چرا ما زنهارو راحت نمیذارید؟...more
«بشنو ای ضحاک و مپوشان چهره با دستان خونآلود میشناسندت بصد نقش و نشان مردم میدرخشد زیر برق چکمههای تو لکههای خون دامنگیر و به کوه و دشت پیچیدست نام ننگ«بشنو ای ضحاک و مپوشان چهره با دستان خونآلود میشناسندت بصد نقش و نشان مردم میدرخشد زیر برق چکمههای تو لکههای خون دامنگیر و به کوه و دشت پیچیدست نام ننگین تو با هر مرده باد خلق کیفرخواه و به جا ماندست از خون شهیدان برسواد سنگفرش راه نقش یک فریاد ای ضحاک! ننگت باد.»...more
کتاب با توصیف عکس یکی از شخصیتهای داستان به نام دکستر شروع میشه که اون این عکس رو روی یخچال چسبونده. داستان برای من داستان عجیبی بود ولی به شدت حوصلهکتاب با توصیف عکس یکی از شخصیتهای داستان به نام دکستر شروع میشه که اون این عکس رو روی یخچال چسبونده. داستان برای من داستان عجیبی بود ولی به شدت حوصلهسر بر؛ به این صورت که دو خانواده خیلی یهویی هم دیگه رو پیدا میکنند و هی کم کم توی هم حَل میشن. مثلا اول داستان الیزابت سایه ی آتنا رو با تیر میزنه و خواهر الیزابت، ویکی چندان ازشون خوشش نمیاد ولی کم کم این شخصیتها توی هم دیگه حَل میشن و مثل این میمونه که انگار میفهمن به همدیگه احتیاج دارند. ویکی توی آتنا دنبال مهر و محبت مادری میگرده و آتنا و دکستر باعث میشن الیزابت هی به گذشته رجوع کنه. در هرصورت داستان عجیبی هستش، چندان نپسندیدم، و به نظرم موقعی باید خونده بشه که وقت و حوصلهی کافی داشته باشید.
(view spoiler)[یه چیزی که من یهویی فهمیدم این بود که دکستر با مورتی (یا همون الیزابت) دوست دختر دوست پسر بودن و این اصلا توی متن ترجمه شده مشخص نیست و من واقعا فکر کردم این دوتا خواهر برادر بودن. نشر بیدگل واقعا شورش رو درآورده. (hide spoiler)]...more