Jump to ratings and reviews
Rate this book

تئاتر وجود ندارد

Rate this book
مجموعه دروس افتتاحیه
کلژ دو فرانس

74 pages, Paperback

First published January 1, 2011

About the author

Ratings & Reviews

What do you think?
Rate this book

Friends & Following

Create a free account to discover what your friends think of this book!

Community Reviews

5 stars
1 (20%)
4 stars
1 (20%)
3 stars
2 (40%)
2 stars
0 (0%)
1 star
1 (20%)
Displaying 1 of 1 review
Profile Image for پیمان عَلُو.
334 reviews216 followers
July 24, 2024
برای نوشتن این ریویو، یک آیه یادم می‌افتد:

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ مِنْ أَزْوَاجِكُمْ وَأَوْلَادِكُمْ عَدُوًّا لَكُمْ فَاحْذَرُوهُمْ ۚ

“او” در این آیه می‌گوید ای کسانی که ایمان آوردید. بعضی از همسران و فرزندان شما دشمن شما هستند…

این آیه ربطی به ریویو ندارد و این ریویو ربطی به ارومیه ندارد و ارومیه ربطی به تئاتر کوردی ندارد!
من بیش‌تر فکر می‌کردم “تراویسم” از جهان طرد شده به دنبال عشق!
چیست؟ آن‌را هم نمی‌دانم .

حالا دانسته‌ام که من “جعفرم” بی‌پناه که حتی کاپشن تراویس را هم ندارد.
تاکسی را استارت می‌زنم، چراغ بنزین چشمک می‌زند، قسط وام چشمک می‌زند، شیر خشکِ بچه چشمک می‌زند، من اما چشمانم را می‌بندم…
*قویون کورپوسی می‌ایستم، سرم را از پنجره بیرون می‌آورم…
*مدرس ایکی نفر، مدرس ایکی نفر…
من حتی به ایکی نفر هم راضی‌ام، اما خبری نیست!
مسیر را ادامه می‌دهم تا بلکه در مسیر ایکی نفر پیدا شوند…
یا باید امروز قسط وام را خالی کنم یا بانک مرا خالی خالی…
احضار می‌کند!
دارم چه می‌بینم ؟؟؟ یک آدم کوچک گویی منتظر تاکسی‌است دنده را ۲/۳/۴ می‌کنم و نور بالا و بوق نزدیکش می‌شوم، هرچه نزدیک تر می‌شوم او کوچک تر می‌شود…
*مُدرس سَن قارداش؟
هی والا هی مدرسم!
خدا لعنتم کند، یارو « مدرس »از آب در آمده و فکر می‌کند که گفته‌ام مدرس منظورم «مدرس»بوده.
شروع می‌کند به حرف زدن، احتمال کوتاه آمدن نتانیاهو بیشتر از ایشان است…
با خودم می‌گویم یک سؤال بپرسم بلکه کوتاه آمد و بحث عوض شد! +ببخشید شما نویسنده هستید؟

صندلی پژو را با صندلی “هاوکینگ” اشتباه می‌گیرد.
بله من نویسندم و متن‌های منو همه کار میکنن، اینجا اونجا، اونجاهای دیگه و اونجاهاییی که اونجاهای دیگه ای هم اونجا هستند…
گویی فلسفه کوانتوم را توضیح می‌دهد…
چند ثانیه ای به من زل می‌زند و می‌گوید: «چرا نمیای یکی از متن‌های منو کار کنی؟»
می‌گویم: «من که اصلا اینکاره نیستم! »
می‌گوید: «سخت نگیر جوون یه متن میدم بهت کارگردانی کن…
خودم حواسم بهت هست مهم اینه متن من بره روی… یعنی مهم اینه جوونای مثل شما موفق بشوند! هدف خدمت به جامعه است! »

راستش دیگر کلافه شده‌ام، سعی می‌کنم یک موزیک باز کنم و تلاشم در این است موسیقی “عشایری”باشد تا بلکه او را سرگرم کنم به زبانش تا بلکه حرف نزند…
موسیقی شروع میشود، می‌گوید: «این که *علاالدین هناری” خودمان است، کارهای مرا قبلا آهنگ سازی می‌کرد»
موسیقی همه اش آهاها و آهاهو است، یاد شیر خشک بچه می‌افتم و می‌گویم محشر است.
جناب شما کجا پیاده می‌شید یک‌هو مسیر و گم نکنیم؟
می‌گوید: «مسیر و هدف در زندگی از زیبایی‌های اکسپرسیونیسم و افت های جامعه‌ی سرمایه داری…»
دنده را میزنم شش و چراغ قرمز را رد می‌کنم و *ترق…شترق…بووووم…باداااا بوووووم…
چشمانم را باز می‌کنم می‌بینم کوچیکه از صندلی عقب به جلو پرتاب شده… ما تصادف کرده‌ایم!
با یک رنو <>! صاحب رنو حتی پیاده نمی‌شود می‌گوید شماره کارت بده! کل ماشین یه جا چند؟
خوشحال می‌شوم گویا پول شیر خشک دارد جور می‌شود…
کوچیکه داد میز‌ند آی مردمممممممم به داد ما برسیددددددد “ ایسماعیل” می‌خواهد حق ما را بخورد، آی مردم ما اول رسیدیم “مجتمع” وقتی ما بودیم او نبوووود به قران اولین نفر من رسیدم…

“ایسماعیل” پیاده می‌شود داد می‌زند:
«*گولاخ آسون جماعت من دانیشیم نهایت…
من از همون اولش اینجا بودم، بو “ اَنگین “ تازه اومده می‌خواد شاخ بازی در بیاره…»

چشم‌تان روز بد نبیند “اَنگین” و “ایسماعیل” دست به *یقه می‌شوند…
من پیاده می‌شوم به ماشین نگاه می‌کنم، نصف ماشین شبیه نصف دیگر من که وجود ندارد شده است، یعنی خبری از نصف دیگر نیست!

افراد “مجتمع” به سمت‌مان می‌آیند، دستانم را بالا می‌برم و می‌گویم: « خدایا دمت گرم، اینا الان مسئله رو حل می‌کنند و پول منو میدن برم سر خونه زندگیم.»
جماعت آرایش نظامی به خودشون می‌گیرن…
دستانم را یواش پایین می‌آورم!
“کوکو” می‌گوید: «حق با ماموستا “اَنگین” است شما یکهو پیچیده‌اید مقابلش…»
“ایسماعیل” می‌گوید: «کسی ساعت رولکس اصل منو ندیده فکر کنم گمش کردم.»
“کوکو” می‌گوید: «حق با ماموسته “ایسماعیل” است، او‌ برای خودش اینجا بوده شما آمده اید زده‌اید به او…

“فلوخ” می‌گوید حرف دهنت و بفهمااااااا با “مرضیه” دست به *یغه می‌شوند کار به گیس و گیس کشی می‌کشد…
“جوهر” با یک ملق وارد صحنه می‌شود، یک “پل” می‌زند و می‌گوید: «حق همیشه با بانوان است»

“شهروز ایمنی” می‌آید با سرش سلام می‌دهد، همه با جای دیگرشان جواب سلامش را می‌دهند…
خودش را از میان جمعیت به “ایسماعیل” نزدیک می‌کند می‌خواهد در گوشی با او حرف بزند، قدش نمی‌رسد، به او می‌گوید: «بیا درْ گوشی»
تلفن ها زنگ می‌خورد… “ایسماعیل” یک لگد به “انگین” می‌زند و “انگین” به “فلوخ” می‌خورد، گویی چسبیده است هردو ��روه به میدان می‌آیند تا آن‌ها را جدا کنند…
“ایسماعیل” فریاد زنان می‌گوید:
«“سیابند “چی گفته؟؟؟؟؟؟ دزد خودشهههه»
“کوکو” به سمت تلفن می‌رود…
درگیری کمی می‌خوابد ، یک نفر از وسط مجتمع داد می‌زند این”عشایر” سر چی دارند خودشان را پاره می‌کنند…
“شب‌ نیم” می‌گوید: « نمیدونم من خودمم اشنایی با اینا ندارم ، چند روز پیشم تئاتر زدم سالنم پر شد حتی جشنواره فجر هم رفتم در حالی که حتی بنرم رو پاره کردن»
“زمانه” می‌گوید: « حالا خوبه ما میدونیم بنر و خودتون پاره کردید مردم و بکشونید سالن…
اتفاقا من چیزی حالیمه چون من جایزه گرفتم تو منو خر نکن»

“فلوخ” می‌گوید: « من خوب می‌دونم اون جشنواره‌ها و جایزه ها رو چطور میدن، من خودم جایزه یک گرفتم»


دو گروه بار دیگر به سمت همدیگر هجوم میاورند…
مشت‌ها در هوا ، خون می‌بارد از آسمان گویی تارانتینو این متن را نوشته…
از دور “نعمت عزیز نسین” دیده می‌شود هردو گروه به سمت دامنش حرکت می‌کنند، گویی از «شنل »او بیرون آمده‌اند…
می‌گویند: « ماموستا» تو بگو حق با کیه؟
“نعمت عزیز نسین» می‌گوید:
*«حق با “اسماعیل” است… حق با «اَنگین» است.»
“مرضیه “ می‌گوید: «این که نشد همه حق باشند…»
“نعمت عزیز نسین” می‌گوید تو هم حقی…

“نظام برره” می‌آید می‌گوید: « یک *هلبست نوشته ام در وصف بهار.»
می‌گویند: «تو هم یک نظر بده »
خوشحال می‌شود با خودش می‌گوید:« این‌ها که نظر می‌دهند یک دانه هم من بدهم مگر نه اولاجاخ…»


من دیگر داغان شده ام به زیر پل می‌روم تا کمی در سایه بنشینم، به ماشینم فکر می‌کنم ، ماشینی که دیگر نابود شده…
در عجبم چرا همه‌ی آن‌ها بلد نیستند یک شماره پلیس بگیرند تا او بین ما قاضی شود چرا فکر می‌کنند در این دایره جغرافیا فقط ما هستیم و دیگر کسی نیست…

من حالا دیگر نه”تراویسم” نه “جعفرپناهی” نه “بهرام بیضایی و تاکسی‌اش” ….
چون که آخرین پناه یعنی«تاکسی»را هم دیگر ندارم.
به آن ساختمان عظیم الجثه‌ نارنجی رنگ نگاه می‌کنم…
هرچه امروز می‌کشم از آن است.
چقد دوست داشتم روزی در«شمس» آن «سماع» کنم…
حالا متنفرم از «سماع» …
متنفرم از «شمس»…
متنفرم از شیرخشک بچه!
متنفرم از قسط وام!

ماشین قراضه‌ام که دیگر زرد شده را به سمت پل هل می‌دهم…
امروز شاید نشود اما
این ماشین روزی درست خواهد شد…
بنزین خواهد داشت ، مسافر سالم خواهد داشت…
نان بچه‌هایم را هم از راه حلال در خواهم آورد!
Displaying 1 of 1 review

Can't find what you're looking for?

Get help and learn more about the design.